رمان غمگين

رمان امانت عشق”قسمت بیست ودوم”
تعداد بازديد : 151

روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید    
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:33

رمان امانت عشق”قسمت بیستم”
تعداد بازديد : 157

در یک لحظه برق خوشحالی را در نگاهش دیدم ولی گذرا بود و زود خاموش شد و به سرعت پشتش را به من کرد و با پوزخند گفت:فهرست عاشق هایت کامل نشده و میخواهی با اضافه کردن نام من ان را تکمیل کنی؟ فراموش کردی من همسر دارم و البته زندگی ام را دوست دارم؟

نمیدانم چه احساسی به من دست داده بود که بدنم شروع به لرزیدن کرد. نمیدانم از عشق بود یا از ترس و با از خشم. احساسم را گم کرده بودم. برایم خیلی سنگین بود که مقابلش التماس کنم ولی برای توجه به غرورم وقت

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید   

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : شنبه 30 فروردین 1393 ساعت: 10:55

رمان امانت عشق”قسمت نوزدهم”
تعداد بازديد : 163

و هر چقدر پدر و مادر پافشاری کردند تاثیری در تصمیم نداشت .شب عروسی مهناز ،کسی که ان همه دوستش داشتم ، تنها در اتاق خودم گذراندم .میدانستم مهناز در لباس سپید عروسی مثل فرشته ای زیبا میشود .در دل برایش ارزوی خوشبختی کردم . رضا پسر خوب و مهربانی بود و میدانستم قدر این فرشته ی خوب و مهربان ر ا خواهد دانست . این را میدانستم علی دوست صمیمی رضا است و در مراسم او شرکت خواهد کرد . من نمیخواستم با حضورم در فکر علی مورد شماتت یا تمسخر قرار بگیرم.از مادر شنیده بودم که سیاوش به خاطر عروسی مهناز هدیه ای به همراه پیام تبریکی از کانادا فرستاده و با اینکه خیلی دلم میخواست مهناز را ببینم ولی ازرفتن خود داری

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید  

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 28 فروردین 1393 ساعت: 20:12

رمان امانت عشق”قسمت هفدهم”
تعداد بازديد : 131

بهروز خیلی راحت پول خرج میکرد . البته برای من مهم نبود که چطور پولهایش رادور میریزد ولی از بعضی از کارهایش حرص میخوردم .بعضی کارهایش به قدری افراطی بود که پدر و مادر با دیدن ان با تاسف سرتکان میدادند . ومن این را نمیخواستم و چون خودم او را انتخاب کرده بودم دوست داشتم کارهایش منطقی و از روی فکر باشد . ودست کم تاسف پدر و مادر را به دنبال نداشته باشد .به هرحال کاری بود که خودم کرده بودم و امیدوار بودم بتوانم در اینده بعضی از اخلاقهای او را تغییر بدهم .
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 فروردین 1393 ساعت: 8:54

رمان امانت عشق”قسمت شانزدهم”
تعداد بازديد : 103

سگ با تیزهوشی نگاهی به من کرد و دمش را تکان داد .حالا دیگر نه سگ برایم اهمیت داشت و نه از بهروز میترسیدم ، در این میان احساس کردم غرورم جریحه دار شده است .او در حالیکه با بی اعتنایی میرفت به عقب برگشت و گفت :”چرا ایستادی ؟ غیر از سگ  اینجا گرگ و خرس هم دارد .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید  

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 21:50

رمان امانت عشق”قسمت پانزدهم”
تعداد بازديد : 141

او همچنان مرا نگاه میکرد ، نگاهش تاثیر عمیقی بر قلبم گذاشت ولی با یاد آوری اینکه او متعلق به دیگری است با خشم رویم را برگرداندم و او نیز به ساحل رفت .از پشت او را میدیدم که سرا پایش خیس شده بود .من نیز مثل اینکه اتفاقی نیفتاده باشد به طرف مهناز رفتم .مهناز با رنگی پریده هنوز جیغ میکشید .به او گفتم :”جیغ نزن ، من حالم خوب است .”

مهناز فریاد کشید :”تو حالت خوب است ؟”

در حالیکه مثل موش آب کشیده شده بودم گفتم :” می بینی که حالم از تو هم بهتر است .” و به طرف او رفتم و با نارحتی گفتم :”از بس جیغ جیغ کردی حواسم را پرت کردی ، حالا ببین….”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت: 9:57

رمان امانت عشق”قسمت چهاردهم”
تعداد بازديد : 133

حرفهای زیادی بود که دوست داشتم به او بگویم ولی احساس کردم بی اختیار اشکم سرازیر شده و برای اینکه از گریه کردن در مقابل او اظهار ضعف نکنم ، در ماشین را باز کردم و بیرون رفتم  و با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم در ماشین را بهم کوبیدم و در دل آرزو کردم  کاش همان موقع ماشین منفجر شود .از تپه های مشرف به بزرگراه پایین آمدم  و در کنار حاشیه بزرگراه راه افتادم .صدای او را شنیدم که مرا به نام میخواند . آنقدر از او متنفر و خشمگین بودم   که دوست داشتم بر میگشتم و با ناخنهایم تکه تکه اش میکردم . موقعیت خود را نمیدانستم  و حتی نمیدانستم کجای تهران هستم .پس فکر کردم بزرگراه را مستقیم به سمت پایین بروم . ماشین ها با زدن بوق و روشن کردن چراغ از کنارم  رد میشدند .حتی ماشین پژوی سمجی کمی همراه من با قدمهای من حرکت کرد و دست آخر نیز نگه داشت  و جوانی فکر میکنم همسن و سال خودم بود ازآن بیرون آمد و با لحن بچگانه ای گفت :”چقدر ناز میکنی د بیا دیگه.”

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت: 11:43

رمان امانت عشق”قسمت سیزدهم”
تعداد بازديد : 113

روزهای بلند و خسته کننده تابستان شروع شد . آخر خرداد برای گرفتن کارنامه ام به همراه مادر به مدرسه مراجعه کردم. خانم کریمی و میترا را در مدرسه دیدم. مادر با دیدن خانم کریمی به طرف او رفت . خانم کریمی هم با دیدن مارد با احوالپرسی گرمی مشغول صحبت با او شد. سپس مرا بوسید. من و میترا با بوسیدن یکدیگر کدورت گذشته را فراموش کردیم. هنوز برای گرفتن کارنامه خیلی زود بود. در حالی که هر دو یمان مادرهایمان را به حال خود گذاشیتم در حیاط مدرسه مشغول قدم زدن شدیم.میترا از رفتار خود پوزش خواست و من نیز به او گفتم که از او هیچی ناراحتی ندارم . میترا دلیل ناراحتیش رو به خاطر گوشه گیر شدن و عصبی شدن امیر به خاطر شنیدن خبر

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید 


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : شنبه 23 فروردین 1393 ساعت: 23:08

رمان امانت عشق”قسمت یازدهم”
تعداد بازديد : 117


به دنبالش حرکت کردم . او کلیدی از اتاقش در آورد و در اتاق سیاوش را باز کرد .دلهره برم داشت. ترسیدم داخل شوم، نمیدانم چرا ولی احساس کردم با این کار به علی خیانت میکنم. با صدای زندایی که میگت:” بیا داخل.” به خود آمدم و با بی میلی داخل اتاق سیاوش شدم .با ورود به اتاق او متوجه دیوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زیبایی خوشنویسی کرده بود  و آنها را در قابهای زیبایی به دیوار آوبخته بود  . زندایی را دیدم که نزدیک کتابخانه بزرگ او ایستاده بود .به من اشاره کرد که نزدیک شوم. وقتی جلو رفتم کشوی کتابخانه او را که کنار تخت خوابش بود بیرون کشید . من با دیدن عکس های خودم که در مراسم های مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید

ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 20:33

رمان امانت عشق”قسمت سوم”
تعداد بازديد : 157


در همین موقع چشمم به سیاوش افتاد که با لبخند مواظب من بود .نگاهم را دزدیم  ولی احساس بدی داشتم . فکر می

کردم افکارم را خوانده بود . تا آخر شام سعی کردم به کسی نگاه نکنم . غذا از گلویم پایین نمیرفت . صدای خاله را

شنیدم که خطاب به من گفت :

-عزیزم این غذا رو دوست نداری؟

متوجه شدم که با غذایم بازی می کنم . مادر با تعجب به من نگاه کرد و من در حالی که هول شده بود گفتم :

-چرا خیلی خوشمزه است .

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:04

رمان امانت عشق”قسمت دوم”
تعداد بازديد : 125


وقتی هم سر سفره نشستیم همه دیس و بشقابها را اشکال هتندسی میدیدم وحتی موقع خواب کابوس ریاضی دست

از سرم برنداشت ولی نتیجه امتحان بهتر از آن شد که حتی فکرش را میکردم ولی این پیشرفت هم باعث نشد تا این

تجربه را بار دیگر تکرار کنم و وهر وقت مادر میگفت میخواهی علی کمکت کند طفره میرفتم و به طریقی از زیر آن

شانه خالی میکردم . به یاد آن روزها لبخندی بر لبم نشست در حقیقت علاقه کودکی باعث به وجود آمدن عشق

نوجوانی شده بود ولی سعی میکردم علاقه ام را نشان ندهم …. د رخاطره های گذشته چرخ میخوردم که از توقف

ماشین متوجه شدم به مقصد رسیده ایم و ما بدون اینکه حتی کلامی رد و بدل کنیم هر یک در افکار خود بودیم .

نمیدانم علی در چه فکری بود ولی هر چه بود زیاد خوشایند نبود و این را میشد از چهره عبوسش فهمید . هنگامی

که میخواستم پیاده شوم باز بدجنسی ام گل کرد و گفتم :

برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید


ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 1:02

رمان امانت عشق”قسمت اول”
تعداد بازديد : 107


دوشنبه بیست آذرماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود.آن ساعت ریاضی داشتیم.تا یادم می آید همیشه سرزنگ ریاضی
نیم ساعت آخرکه میرسید کلافه میشدم. آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام درآمد((سپیده
چکارمیکنی؟مرتب حواسم رو پرت میکنی.))
پاسخی ندادم چون حق بااو بود.همیشه فکرمیکردم ساعت ریاضی خیلی طول میکشد، آنقدربا اعداد و ارقام کلنجار
رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم.با کشیدن نفس عمیقی سرم را
بالا کردم.دبیر ریاضی با موشکافی ودقت به حرکات عصبی ام نگاه میکرد.چون زیر دید دبیر بودم، آرام نشستم
وسعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم.
ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم  که مرا مخاطب قرار داد و گفت:((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید میتوانید
بپرسید)) تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من بخاطر اینکه مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ،
بالبخندی گفتم: ((اشکالی ندارم متشکرم)) و کتابم را بستم. بچه ها با سرو صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند
. طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . درحالی که هوای بیرون را استنشاق میکردم به میترا گفتم :
((ببین چقدردر حق ما ظلم میکنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند.))
میترا سر تکان داد و گفت:(( نه که تا الان چیزی نخوردی! ))
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید
ادامه مطلب
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : پنجشنبه 21 فروردین 1393 ساعت: 0:59

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید