رمان امانت عشق”قسمت یازدهم”
تعداد بازديد : 116
به دنبالش حرکت کردم . او کلیدی از اتاقش در آورد و در اتاق سیاوش را باز کرد .دلهره برم داشت. ترسیدم داخل شوم، نمیدانم چرا ولی احساس کردم با این کار به علی خیانت میکنم. با صدای زندایی که میگت:” بیا داخل.” به خود آمدم و با بی میلی داخل اتاق سیاوش شدم .با ورود به اتاق او متوجه دیوار ها شدم .اشعار از حافظ و مولانا را با خطر زیبایی خوشنویسی کرده بود و آنها را در قابهای زیبایی به دیوار آوبخته بود . زندایی را دیدم که نزدیک کتابخانه بزرگ او ایستاده بود .به من اشاره کرد که نزدیک شوم. وقتی جلو رفتم کشوی کتابخانه او را که کنار تخت خوابش بود بیرون کشید . من با دیدن عکس های خودم که در مراسم های مختلف گرفته بودم، آه از نهادم بر آمد .
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید