رمان امانت عشق”قسمت بیست ودوم”

رمان امانت عشق”قسمت بیست ودوم”
تعداد بازديد : 149

روزهای هفته را گم کرده بودم. چند روز گذشته بود که پدر گفت:سیاوش اطلاع داده بدن او نسبت به درمان واکنش مثبت نشان داده است. انان امیدوار هستند به این طریق بتوانند بیماری او را مهار کنند.
سخنان پدر امیدوار کننده بود ولی من تا خودم علی را نمیدیدم ارامش پیدا نمیکردم.
چند روز بود که از سیاوش خبر نداشتم و حتی نتوانستم با او در بیمارستان ارتباط برقرار کنم. لااقل از طریق او میتوانستم از حال علی خبر بگیرم. بدین ترتیب ده روز گذشت. ده روزی که هر روزش با امیدواری از خواب بیدار شدم. برای اینکه کسالتم را رفع کنم به حمام رفتم. وقتی در اینه حمام خودم را دیدم یک لحظه از دیدن خودم وحشت
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید    

کردم. خیلی تغییر کرده بودم. مثل ادمهای مریض رنگ و رویم زرد شده بود. و حلقه کبودی زیر چشمانم نقش بسته بود. با ناراحتی به خودم نگاه کردم و پیش خودم گفتم اگر علی مرا به این صورت ببیند خیلی ناراحت میشود باید سر و سامانی به وضعیتم بدهم. نباید با دیدن من ناامید شود. پس تصمیم گرفتم عاقلانه تر رفتار کنم و یاس را از خود دور کنم.
پزشکان معتقد بودند درمان تاثیر داشته ، پس دلیلی نداشت با غصه خود را نابود کنم. باید مثل همیشه به او روحیه میدادم و با این تصمیم دوش اب سرد را باز کردم و با وجود سردی اب زیر دوش رفتم. پس از استحمام خیلی احساس سرحالی کردم. کمی به صورتم رژ زدم و به اشپزخانه رفتم. چند روز بود که خوراک درست و حسابی نداشتم. در یخچال را باز کردم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم . در این لحظه مادر وارد اشپزخانه شد. وقتی مرا دید با خوشحالی گفت:خدا رو شکر که یادت افتاد شکمی هم داری.
همان شب سیاوش به منزل زنگ زد و با مادر صحبت کرد. مل اینکه از حال من پرسید. پس از چند لحظه مادر گوشی را به طرف من گرفت. دویدم و گوشی را از او گرفتم. پس از سلام گفتم:سیاوش هیچ معلوم است کجایی؟
با ارامش گفت:همین جاها میپلکم.تو چطوری؟
- بد نیستم از علی چه خبر داری؟
- فردا میتوانی او را ملاقات کنی.
با خوشحالی فریاد کشیدم: راستی؟
او با همان ارامش گفت: بله.
ولی در صدایش هیچ اثری از خوشحالی نبود.
- سیاوش حال علی چطور است؟
مکثی کرد و گفت: فردا خودت او را میبینی.
- میشود همین امشب او را ملاقات کنم؟
- نه فردا صبح ساعت نه.
و پس از کمی صحبت خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. خیلی متعجب شدم چرا سیاوش در مورد حال علی توضیحی نداد. چند ساعت بعد دایی سعید به منزلمان امد. صبح همراه دایی و پدر به بیمارستان رفتم. مادر هم برخلاف اصرار پدر با ما همراه شد. از دایی سعید حال مادربزرگ را پرسیدم و او گفت: این روزها به خواندن قران و دعا مشغول است و برای سلامتی علی راز و نیاز و نذر میکند.
به یاد شب پیش افتادم سرنماز نذر کردم اگر علی سلامتی اش را به دست یباورد تا هفت سال روز مرخص شدن از بیمارستان برایش گوسفندی قربانی کنم.
وقتی به بیمارستان رسیدیم . ساعت هفت ونیم صبح بود و تا ساعت نه باید در حیاط بیمارستان منتظر می ماندیم. من و دایی سعید مشغول قدم زدن در حیاط بزرگ بیمارستان شدیم تا وقت گذرانی کنیم. دایی سعید همگام با من راه میرفت و برایم صحبت میکرد. از مرگ و زندگی و از خداوند برایم حرف میزد و از راضی شدن به رضای او میگفت. او میگفت اگر پی به راز افرینش و زیبایی خلقت ببریم دیگر تحمل مصائب برایمان انقدرسخت نیست. در کلامش رمزی نهفته بود. احساس کردم با زبان بی زبانی موضوعی را میخواهد برایم تشریح کند ولی نمیفهمیدم ان موضوع چیست. ولی صحبتهایش ارامش عمیقی به وجودم داد. او از محبت خدا به بندگانش صحبت میکرد و گفت صلاح کار هر بنده را فقط خدا میداند و نباید در عدالت او شک کرد. من صحبتهایش را با دل و جان میشنیدم و با یاد خدا در قلبم ارامشی احساس میکردم. دور سوم قدم زدن در حیاط بودیم که خاله سیمین و اقای رفیعی و دایی حمید و خاله پروین امدند. به طرفشان رفتم. خاله سیمین با دیدن من صورتم را بوسید. او بیتاب نبود. کم و بیش همه در ارامشی نسبی بودند. محسن و سارا و رضا و هم وارد محوطه بیمارستان شدندو متوجه شدم همه باخبر شده اند که میتوانند علی را ملاقات کنند. از رضا درباره حال مهناز پرسیدم. رضا گفت: من به او نگفتم چون هیجان برای او خوب نیست.
سرم را تکان دادم و کار او را تایید کردم . مهناز در ماه چهارم بارداری اش بود. ولی وضعیت خوبی نداشت. دکتر به او استراحت مطلق داده بود. ساعت بیست دقیقه به نه صبح بود که به محوطه پذیرش رفتیم و به توصیه پزشک دو نفر دو نفر ان هم به مدت دو دقیقه میتوانستیم از پشت شیشه با علی ملاقات کنیم. نخست پدر علی به همراه خاله سیمین بالا رفتند. ده دقیقه بعد پایین امدند. هر دو گریه میکردند. گریه انان مرا به وحشت انداخت. سپس مادر و خاله پروین و بعد سارا و محسن… نمیدانستم کی نوبت من میشود ولی همینقدر میدانستم که باید صبر داشته باشم. هر کس برمیگشت چشمانی به خون نشسته داشت. سارا هنوز بیتابی میکرد و محسن مجبور شد او را بیرون ببرد. تا نوبتم شود پشت پنجره رفتم و با نگاه کردن به حیاط خود را مشغول کردم. حیاط بیمارستان پر از گلهای قرمز و سفید بود اما رغبتی به دیدن زیبایی ان ها نداشتم. دایی سعید دستش را روی بازویم گذاشت و گفت: سپیده نمیخواهی بروی بالا؟
سرم را تکان دادم و او مرا همراهی کرد. قبل از اینکه وارد بخش شویم دکتر فرهود را دیدم که از بخش خارج میشد. با دیدن من جلو امد. به او سلام کردم و او سرش را تکان داد و لبخند زد. به او گفتم اجازه بدهد من به اتاق او بروم. سرش را تکان داد و گفت: اتفاقاً میخواستم بفرستم دنبال شما اقای رفیعی از من خواسته پیش از اینکه دوره دوم درمان را شروع کنیم اجازه بدهم شما را ببیند. دکتر راه افتاد و گفت: دنبال من بیایید. به دایی سعید نگاه کردم و او سرش را تکان داد و دستش را پشت من گذاشت و مرا به طرف اتاقی که دکتر وارد ان شده بود راهنمایی کرد. همراه دکتر به اتاق رفتیم. او دستور داد روی لباسهایمان روپوش سبز رنگی را که مخصوص ورود به اتاق بیماران بود بپوشیم. من و دایی روپوش را پوشیدیم و کفشهایمان را هم با سرپایی های بیمارستان عوض کردیم. سپس با ماسکی جلوی بینی و دهانمان را پوشاندیم . دکتر ما را از در دیگری خارج کرد و ما را به اتاق علی راهنمایی کرد. وقتی وارد شدیم سیاوش را دیدم که نزدیک علی نشسته بود و ماسکی جلوی دهانش بود و با علی صحبت میکرد. از هیبت علی به وحشت افتادم ، همانجا جلوی در ایستادم و جرات نزدیک شدن به او را نداشتم. دایی سیعد مرا به طرف علی هول داد .و از انچه میدیدم حیرت کرده بودم. علی به شدت رنگ پریده و لاغر شده بود به طوری که گونه هایش جز پوست و استخوان نبود. دستانش که با لوله ای به سرم وصل بود انقدر استخوانی شده بود که باور نمیکردم چند روز پیش انها را در دستم گرفته بودم. سرش را با پارچه ای سبز رنگ بسته بودند رگهای سبز دستش به وضوح دیده میشدند. سیاوش سرش را بلند کرد و به ما نگاه کرد. علی از نگاه سیاوش به طرف ما برگشت . دیدن او برایم زجر اور بود. فروغ زندگی هنوز ته چشمان زیبایش دیده میشد ولی ابروهایش کم پشت شده بود. با وجود همه این تغییرات هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود. خوب بود که ماسک جلوی دهانم بود و او مرا نمیدید که نمیتوانم لبخند بزنم. با دیدن من با صدایی ارام و بی حال گفت: عزیزم حالت خوب است؟ سرم را تکان دادم و گفتم: تا موقعی که تو اینجا هستی نه. خم شدم و ماسک را کنار زدم و اهسته روی گونه اش را بوسیدم. نه از سیاوش خجالت میکشیدم نه از دایی سعید… نمیخواستم حتی یک لحظه را هم از دست بدهم. لبخند زد و گفت: سپیده … با اشاره سیاوش ماسک را جلوی دهانم گذاشتم و سرم را جلو بردم. سیاهی چشمان او مرتب بالا میرفت.نمیدانستم ایا احتیاج به خواب دارد یا از ضعف و بی حالی این گونه میشود. بگو عزیزم بگو گوش میکنم.
سیاوش میخواست از جا بلند شود  تا ما را راحت بگذارد ولی علی با دستش که روی دست او بود او را نگاه داشت و گفت:نه بمان. سیاوش باز سر جایش نشست ولی سرش را پایین انداخت. علی با صدایی ارام و بی حال گفت: میخواستم بگویم مرا ببخشی من باعث شدم تو … تو لایق بهتر از من بودی. دستم را مشت کردم و در همان حال گفتم: علی نه اینجوری حرف نزن. نفسی کشید و گفت: سپیده بگذار حرفم را بزنم. نمیخواهم حرفی در دلم باقی بماند. روزی که در ارایشگاه تو را در لباس سپید عروسی دیدم به اشتباهم پی بردم. نمیبایست با تو ازدواج میکردم. زیرا تو انقدر زیبا و شکننده بودی که نمیتوانستم با لمس کردنت باعث شکستنت شوم. ولی ان روز این امید را داشتم شاید با به دست اوردن تو که تمام روح و زندگیم بودی بتوانم سلامتی جسمم را هم به دست اورم. سپیده همان موقع که برای دیدنم به شرکت امدی من متوجه شدم راحله ماجرا را به تو گفته ولی دیگر نتوانستم از تو چشم بپوشم. از راحله خیلی سپاسگزارم که باعث شد اخرین روزهای زندگی ام را به خوبی بگذرانم. ولی حالا … حالا از تو میخواهم به حرفم گوش کنی. من در این دو هفته خیلی خوشبخت بودم و این روزها بهترین روزهای زندگی ام بود. حالا عزیزم گردنبدنم را از زیر بالشم بردار و ان را به من بده.
میترسیدم اگر نفس عمیقی بکشم نتوانم از ریز ش اشکهایم جلوگیری کنم. انقدر پاهایم را به زمین فشار داده بودم که به گز گز افتاده بودند. با دستی لرزان گردنبند را از زیر بالش در اوردم. درخشش گردنبند اهدایی سیاوش را دیدم و ان را به دستش دادم. در دستش حسی نبود که ان را محکم بگیرد ولی رو به سیاوش گفت: سیا… وش… هدیه زیبایت را به خودت برمیگردانم و از تو میخواهم پس از من نگذاری کوچکترین غمی به دل سپیده راه پیدا کند.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و میلرزیدم. احساس میکردم به تشنج دچار شده ام. نمیخواستم با بروز ان حالت از دیدن علی محروم شوم. معنی حرف او را میفهمیدم ولی دلم نمیخواست ان را باور کنم. یعنی او با من وداع میکرد؟ اما مگر نگفته بودند درمان جواب داده، پس چرا او مرا به دست سیاوش میسپارد؟  سر در نمی اوردم. اشک در چشمانم پر شده بود و راه نفس کشیدنم را بسته بود. سیاوش سرش پایین بود ولی میدیدم قطره های اشکش روی ملافه سفید میچکد. وقتی علی گردنبند را میان دستهای سیاوش گذاشت او سرش را بلند کرد و در حالی که چشمانش مثل دو کاسه خون شده بودند گفت: علی باور کن درمان روی تو مثبت بوده تو سلامتی ات را به دست میاوری من مطمئن هستم.
علی به زحمت سرش را چرخاند و به سیاوش گفت: سیا تو  قول بده از امانتی که به تو میسپارم به خوبی مراقبت میکنی.
سیاوش گردنبند را در دستش گرفت و گفت: علی من امانت تو را تا زمانی که سلامتی ات را به دست بیاوری حفظ میکنم. زمانی که از بیمارستان مرخص شوی ان را به دستت میسپارم. قول میدهم.
علی لحظه ای چشمانش را بست و سپس گفت: اما منظور من … و رو به من کرد و گفت: عزیزم عمرم سپیده صبح زندگیم دیگر دوست ندارم به دیدنم بیایی. دوست دارم همانگونه که ازدواج کردیم مرا به خاطر بیاوری، حالا برو. خداحافظ زندگی من.
دستم را به طرف دستش بردم و با دست دیگرم تخت را چنگ زدم و سرم را روی دستش گذاشتم. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و به زاری و هق هق افتادم. در همین موقع دستی دور کمرم احساس کردم و با حرکتی از تخت علی جدا شدم. این دایی سعید بود که خود با چشمانی اشکبار مرا از او جدا کرده بود. حس مقاومت نداشتم ولی نمیبایست میگذاشتم مرا از او جدا کند. باید بمانم و انقدر دستش را بفشارم که یا سلامتی ام را به او منتقل کنم یا این بیماری لعنتی را به بدن خود منتقل کنم. من بعد از او نمیخواستم زنده باشم.
سعید مرا چون پر کاهی بلند کرد و به اتاق مجاور برد. تازه ان موقع خواستم برای بازگشت به اتاق تلاش کنم. ماسک را از صورتم کشیدم و گفتم: سعید تو رو به خدا بگذار پیش او بروم. او به من احتیاج دارد سعید… لااقل بگذار با او خداحافظی کنم.
دایی سعید در حالی که  خودش زار میگریست چون کوهی جلوی در ایستاده بود و به من اجازه نمیداد خارج شوم. حتی در ان لحظه هم میدانستم نباید صدایم را بلند کنم چون ممکن بود علی صدایم را بشنود و ناراحت شود. با صدایی اهسته به سعید التماس میکردم. انقدر زجه زدم که از حال رفتم.
خواب نبودم ،بیهوش هم نبودم. ولی حس حرکت نداشتم. احساس میکردم فلج شده ام. موقعیتم را درک میکردم ولی نمیتوانستم هیچ واکنش نشان بدهم. به گفته مادر دو روز اول در تب و هذیان بودم ولی بعد بدنم بی حس شده بود. فکر میکردم در حال مردنم و از این موضوع نه تنها ناراحت نبودم بلکه خیلی هم خشوحال بودم. از حال علی خبر نداشتم ولی میدانستم او زنده است چون هیچ کس لباس سیاه نپوشیده بود. پدر و مادر هر روز به بیمارستان میرفتند ولی نمیتوانستند او را ببینند چون او ملاقات ممنوع بود. به من هم اجازه نمیدادند حتی به حیاط بیمارستان بروم. میدانستم علی از انان خواسته که نگذارند به دیدن او بروم. التماس های من برای راضی کردن پدر و مادر بی فایده بود. دوست داشتم این مریضی مرا هم از بین ببرد ولی متاسفانه پس از یک هفته سلامتی ام را به دست اوردم. میدانستم درمان جدیدی را برای علی اغاز کرده اند. پس از دو روز از بی تابی مادر و گریه مخفی پدر فهمیدم دکترها از او قطع امید کرده اند. با وجود تلاش دکتر فرهود و میر عماد و سیاوش با اینکه درمان در مورد او پاسخ مثبت داده بود ولی پس از مرحله دوم بدن او به قدری ضعیف شده بود که نتوانست مقاومت کند و شش روز بعد از درمان دوم در حالی که به اغما رفته بود به خواب ابدی رفت.
زمان مرگ او سیاوش بالای سرش بود و میگفت انقدر ارام و راحت با زندگی وداع کرده بود که گویی به خوابی عمیق فرو رفته است.
مرگ علی ضربه سنگینی بود. وقتی خبر مرگ او را شنیدم چنان از خود بی خود شده بودم که اطرافیان از ناله های دلخراشم به وحشت افتادند. انقدر جیغ زده بودم که اطرافیانم فکر میکردند دیوانه شده بودم و برای مهار کردن دستهایم که مرتب صورتم را چنگ نزنم مجبور شده بودند دستهایم را ببندند. به راستی میخواستم بمیرم و اگر فرصتی پیش می امد خودم را نابود میکردم. در ان لحظه حتی فکر این را نمیکردم که خودکشی از گناهان نابخشودنی است. دو روز پس از مرگ ان وجود نازنین پس از طی تشریفات پزشکی و قانونی در حالی که دوست و اشنا در تشییع جنازه او گریه میکردند بدن علی همسر عزیز و خوب و مهربانم را با خاک سرد اشنا کردند و او را در منزل ابدی اش جای دادند. چه بی رحمانه این کار را کردند و حتی اجازه نداند پس از مرگش او را ببینم. سر مزار انقدر جیغ کشیده بودم  که صدایی از گلویم خارج نمیشد. انقدر اشک ریخته بودم که دیگر اشکی برای ریختن نداشتم. انقدر بیصدا فریاد زده بودم که بدن نیمه جان مرا از همان سر مزار مستقیم به بیمارستان رساندند. از یاداوری ان روزها هنوز دلم به درد می اید و غم سنگینی بر دلم مینشیند. از مراسم سوم و هفتم چیزی به یاد نداردم. فقط این را فهمیدم که دیگر نمیتوانستم به خاطر مادر خوددار باشم. انقدر بی تاب بودم که مجبور شدند برای مهار من چند امپول ارام بخش تزریق کنند. روزهای سخت نبودن او را تجربه کردم. روزهایی که هر روزش تلخ تر از زهر و شبهایی که بدتر از روز بود. انقدر از زندگی متنفر بودم که حد نداشت . در ابتدای جوانی کوله بار سنگین غم های عالم را بر دوش داشتم. فکر میکردم سالهای زیادی زندگی کرده ام و فکر می کردم سپیده مرده و من روحی دیگر در قالب او هستم . راستی دیگر سپیده سابق نبودم. خسته بودم و افسرده.
دو هفته پس از مرگ او دیگر بی تابی نمیکردم و جیغ نمی کشیدم ولی به شدت احساس تنهایی میکردم. کم کم دچار افسردگی شدم. نه به غذا خوردن تمایل داشتم و نه به صحبت کردن با کسی، حتی برای دیدن مهناز که بر اثر سقط جنین در بیمارستان  بستری بود هم نرفتم.
در اتاقم را قفل کرده بودم و پرده ها رو میکشیدم. از نور خورشید بیزار بودم. این رفتار من باعث ازار شدید پدر و مادرم میشد ولی کارهای من ارادی نبود. پدر و مادر برخلاف میلشان و سفارش سیاوش مجبور شدند مرا به چند روانپزشک و روانکاو نشان بدهند. انان معتقد بودند برای بدست اوردن سلامتی ام باید مرا در بیمارستان اعصاب و روان بستری کنند. ولی من دیوانه ای بی ازار بودم . قرصها و داروها میتوانست مرا کسل و بی حال کند ولی تاثیری در ارامش من نداشت. بدین ترتیب چند هفته در بیمارستان تحت نظر شدید دکتر بودم. سه روز پیش از مراسم چهلم از بیمارستان مرخص شدم . در این مدت خاله سیمین و اقای رفیعی با وجود درد سنگین خودشان مرتب به دیدنم می امدند. ولی دیدار ان دو بدتر باعث اندوهم میشد.
مراسم چهلم او در حالی برگزار شد که باران سیل اسایی خاک گور او را خیس کرده بود. من با زاری خود را درگل و لای می کشیدم و از اسمان به خاطر همدردی اش تشکر میکردم. باور نمیکردم فقط چهل روز از مرگش گذشته باشد. پس چرا تا به حال دق مرگ نشده بودم؟ اه سپیده بی وفاٍ تو باید با مردنت وفایت را ثابت می کردی…
دو هفته پس از مراسم چهلم ، به تجویز پزشک اعصاب و روان خاله سیمین به منزلمان امد و از من خواست لباس مشکی ام را از تن در بیاورم. ولی من نپذیرفتم. البته فرقی نداشت چه رنگی به تنم کنم چون همه چیز را به سیاهی شب میدیدم. شاید به نظر بعضی ها روزها و شبها به سرعت میگذشت اما گذشت هر ساعت برای من به کندی گذشت ماه ها بود. تنها چیزی که باعث ارامش من میشد این بود که بر سر مزار علی بروم. دوست داشتم ساعتها به سنگ مزار او خیره شوم و از فراز سنگهای تیره مزارش او را بجویم. با او حرف میزدم و حتی با او زندگی میکردم. گاهی اوقات با خود زمزمه میکردم علی …
اه پرستوی زیبایم چگونه پر کشیدی و مرا در وادی غربت تنهایی رها کردی؟ چگونه چشمان زیبایت را بر زیبایی های ملک خدا بستی و مرا از نگاه های عاشقانه ات محروم کردی؟ گل من شنیده بودم عمر گل کوتاه است ولی عمر تو که از گل هم کوتاه تر بود. علی مگر نگفته بودی من و تو مرغ عشقیم. پس ای مرغ عشق قفس زندگی چگونه رفتی و فکر جفتت را نکردی؟ مگر نمیدانستی مرغهای عشق بدون جفت نمیتوانند زندگی کنند؟ خدایا پس اشکهایم کو؟ چرا اشکی نمیریزم.ببار ای اشک و کمی دلم را سبک کن و ابی بر روی اتش دلم بریز … بی او چگونه زندگی کنم و بی وفا مگر با من پیمان نبستی و مگر قول ندادی که خوشبختم میکنی؟ تو خوشبختی را در چه میدیدی؟ ایا اینکه به جانان بپیوندی و جان و به جان افرین بسپاری؟ پس من چه؟ بی تو چه کنم؟ بی تو به چه کسی تکیه کنم؟
عید آن سال دیگر برایم رنگ و بویی نداشت. سال جدید را در حالی اغاز کردم که به همراه اقوام بر سرمزار او بودیم و سفره هفت سین را که شامل خرما و شمع و حلوا و اشکهایمان میشد روی سنگ قبرش پهن کردیم. حضور بقیه باعث میشد نتوانم انطور که دلم میخواست گریه کنم.
میگویند خاک با خود فراموشی می اورد. این را به چشم خود دیدم. کم کم لباسهای مشکی جای خود را به لباسهای رنگی و کم کم دیدارهای هفتگی از مزار او جای خود را به هفته ها و ماه ها میداد. اما دیدار کننده همیشگی مزار او من و خاله سیمین بودیم و تا موقعی که سیاوش در ایران بود او نیز هر هفته سر مزار علی می امد و شاخه گل سرخ بر سر مزارش میگذاشت. سیاوش همیشه پیش از ما می امد و یا پس از ما از او دیدن می کرد. من از گل خشک شده و یا از تازگی ان میفهمیدم که برای دیدن علی امده و من از اینکه با او روبرور نمیشوم احساس ارامش میکردم.
ولی عاقبت پس از چند ماه تاخیر برای تمام کردن دوره تخصصی اش به کانادا برگشت.
بی حوصله و عصبی شده بودم و تمایل به انجام دادن کاری را نداشتم .چند بار پدر و مادر از من خواستند تا در کلاسهای هنری و یا ورزشی ثبت نام کنم اما تمایلی به این کار نداشتم. حتی حوصله خوشنویسی هم که انقدر به ان علاقه مند بودم را نداشتم. چند وقت بود که به تجویز پزشک قرصهای اعصابم را قطع کرده بودم. دکتر عقیده داشت که رو به بهبودی می روم. ولی بهبودی در خود احساس نمیکردم. شبها خواب ارامی نداشتم و تمایلی به خوردن غذا نشان نمیدادم و به شدت بی اشتها شده بودم. کلی از وزن بدنم را از دست داده بودم. دیدارهای خانوادگی کماکان ادامه داشت. ولی من دیگر در این مهمانی ها شرکت نمیکردم .هر وقت مهمان داشتیم به بهانه خستگی به اتاقم میرفتم و در را از پشت قفل می کردم . گاهی اوقات راحله به دیدنم می امد  و در این مدت او هم لاغر شده بود و من احساس می کردم غم از دست دادن او را هم افسرده کرده است. میدانستم که راحله هم علی را به شدت دوست داشت و شاید همین احساس پیوند مرا با او محکم میکرد. فقط یکبار به دیدن مهناز رفتم. هر دو در اغوش هم گریه کردیم. مهناز تازه از بستر نقاهت بلند شده بود و وضعیت روحی خوبی نداشت. دایی سعید بیشتر از گذشته به دیدنم می امد و گاهی اوقات برایم کتابی می اورد تا ان را مطالعه کنم ولی من حتی لای ان را باز نمیکردم . گاهی اوقات مرا با خود به گردش می برد و خیلی سعی می کرد مرا با زندگی اشتی دهد. او خیلی با من حرف میزد. همه حرفهایش را قبول داشتم تا وقتی که او پیشم بود احساس سرزندگی میکردم ولی پس از رفتن او دوباره در خود فرو میرفتم. بعضی شبها خواب علی را میدیدم. ولی خیلی مبهم و گنگ. یکبار در خواب او را به وضوح دیدم که چشمانش با نگرانی به من مینگرد و لباسی  سبز به دستم میدهد. به محض گرفتن لباس از خواب پریدم. بدون اینکه خوابم را برای کسی تعبیر کنم همان روز به دیدار مزارش رفتم. بار دیگر همان خواب را دیدم ولی نه مثل دفعه پیش. از وقتی که با لباس سبز برای اخرین دیدار او  رفته بودم  دیگر از رنگ سبز که انقدر به ان علاقه داشتم متنفر شده بودم .نمیدانستم چرا علی در خواب لباس سبز به من هدیه میدهد. رنگ سبز را نشانه ارامش روحش تعبیر کردم. ولی چرا ان را به من میداد؟ ایا روح او از ناراحتی و افسردگی من در عذاب بود. خوابم را برای دایی سعید تعریف کردم و از او خواستم تا ان را برایم تعبیر کند. دایی پس از مدتی فکر کردن گفت: سپیده من نمیتوانم خواب تعبیر کنم ولی به طوری که تو میگویی  روح علی زمانی به ارامش میرسد که تو نخواهی با عذاب دادن خودت به یاد او باشی. تو با این رویه ای که پیش گرفته ای هم باعث عذاب خودت هستی و هم اطرافیانت را زجر کش میکنی. از علم ماورا طبیعت و همچنین از روح شناسی سررشته ای ندارم ولی همینقدر میدانم روح برای رسیدن به معبود باید دلبستگی اش را از دنیا از بین ببرد. تو هم با غم و غصه روح علی را معذب میکنی و او را از پرواز به سمت ارامش باز میداری…
حرفهای دایی سعید مرا به فکر فرو برد. پس روح او نگران من بود و من با غصه خوردن روح او را ناراحت میکنم.
کم کم با گذشت زمان روحیه خود را بدست اوردم. البته با وجود همه ی تلاشم هنوز افسرده  و منزوی بودم ولی باورم شده بود که او را از دست داده ام و نباید با غصه خوردن مانع ارامش روح او شوم.
دو روز پس از نخستین سالگرد او به اجبار مادر و خاله سیمین لباس سیاهم را در اوردم .  از بین لباسهایم لباس لیمویی رنگی را که او به من هدیه کرده بود  را پوشیدم. خیلی تعجب کردم دیدم لباس برایم گشاد شده و به تنم زار میزند به راستی لاغر شده بودم.
یک سال و دو سه ماه پس از فوت علی به اصرار اقای رفیعی و خاله سیمین مراسم ازدواج دایی سعید برگزار شد. با اینکه نمیخواستم در مراسم شرکت کنم ولی خود دایی به دنبالم امد و با اصرار و حتی پرخاش مرا با خود برد. هنوز امادگی شرکت در جشن و عروسی را نداشتم. ولی برای ناراحت نکردن بقیه مجبور بودم تحمل کنم. صدای موسیقی اعصابم را بهم میریخت ولی سعی میکردم واکنش نشان ندهم. من که در چنین مهمانیهایی هیچ وقت احتیاج به صندلی پیدا نمیکردم تمام وقت روی پا می چرخیدم، حالا مانند پیرزنی سالخورده در گوشه ای از اتاق نشسته بودم. با اینکه چشمانم باز بود ولی انجا نبودم و در عالم خیال سیر میکردم.
با دیدن دایی سعید و زهرا در لباس سفید عروسی به یاد جشن عروسی خودم افتادم. بغضی گلویم را گرفت ولی گریه نکردم. دایی جلو امد و مرا بوسید و زهرا هم با من روبوسی کرد و من با لبخند پیوندشان را تبریک گفتم.
پس از عروسی داییی سعید با اینکه تمام وقت در منزل بودم کم کم پای خواستگارها به منزلمان باز شد. مادر چون میدانست من رغبتی به شنیدن این حرفها ندارم خودش پاسخ رد به همه انان میداد. جای تعجب داشت که بهروز نیز توسط خواهرش تقاضای ازدواج کرده بود. از شنیدن این خبر به حدی عصبانی شدم که لیوان ابی را که در دستم بود به شدت بر زمینم کوبیدم و اگر خودم گوشی را برداشته بودم هر چه از دهانم خارج میشد به او میگفتم . شنیدن اسم بهروز مرا به جنون میکشاند انقدر از او بدم می امد که حدی نمیشد برای ان قائل شد.
یک روز که خاله سمین برای  دیدن من و مادر به منزلمان امده بود از من خواست که با ازدواج کردن سر و سامانی به زندگیم بدهم. از حرف او تعجب کردم و با حالت غمگینی گفتم: خاله مگر شما نمیدانستید من چقدر او را دوست داشتم؟  پس از او نمیتوانم کسی را جایگزینش کنم
خاله سیمین که چشمانش از اشک پر شده بود گفت: سپیده ، علی تو را خیلی دوست داشت. این را همیشه به من میگفت. ولی او دیگر نیست و تو نباید جوانیت را هدر بدهی . زن احتیاج به تکیه گاه دارد. تو همیشه نمیتوانی به شیرین و مهدی تکیه کنی.
بدون اینکه سعی کنم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم گفتم: من دوست دارم مثل خاله پروین به شوهرم وفادار بمانم
خاله سیمین لبخند غمگینی بر لب اورد و گفت: پروین با تو فرق داشت . او سنش از تو بیشتر بود و دو فرزند داشت.
سرم را روی دستانم گذاشتم و گریستم… ای کاش من هم از او فرزندی داشتم.
خاله بلند شد و پهلویم نشست و مرا در اغوش گرفت و گفت علی را در خواب دیده که لب جویباری نشسته و مشغول پر کردن گلدانی با خاک بوده است. خاله سیمین جویبار را دلیل شادی روح او میدانست . به خاله سیمین نگفتم که من هم در خواب او را دیده ام. نمیخواستم دوباره برای ازدواج من اصرار کند.
برای سرگرم کردن خودم مشغول مطالعه دیوان حافظ شدم. شعرهای حافظ مثل ابی بر اتش درونم بود که ان را خاموش می کرد. انقدر به این شعرها وابسته شده بودم که هر شب تا بیتی از انها را نمیخواندم خوابم نمیبرد. علی هم حافظ را دوست داشت و من با خواندن ان شعرها احساس میکردم با روح علی ارتباط برقرارمیکنم.
روزی که دایی سعید و زهرا را پاگشا کردیم همه اقوام دوباره دور هم جمع شده بودند. من هم به اصرار مادر که حضور نداشتنم مرا بد میدانست قبول کردم و پیش مهمانان ماندم. انجا بود که متوجه شدم تا چند ماه دیگر دوره تخصصی سیاوش تمام میشود. همچنین متوجه شدم تا چند ماه دیگر سهراب و سوفیا پس از نه سال دوری به ایران می ایند.
به زن دایی نگاه کردم. هنگامی که دایی حمید این خبر را به ما داد با لبخند کم رنگی او را مینگریست. حالا دیگر اخلاق او را میدانستم. از برق چشمان زیبایش میفهمیدم خیلی خیلی خوشحال است ولی نمیتواند ان را اشکارا  بروز دهد. مهناز هم با وجودی که باید استراحت میکرد ولی نتوانسته بود خود را قانع کند تا به دیدن من نیاید و چون هفتمین ماه بارداریش را میگذراند به علت کم تحرکی و استراحت  چاق شده بود.میلاد هنوز همانطور شوخ و خنده رو بود و با بلند کردن موهای سر و صورتش عقده دو سالی را که باید موهایش را کوتاه میکرد در اورده بود.
خاله پروین به اصرار میلاد برای پیدا کردن دختر مناسبی دست بالا کرده بود. همه عقیده داشتیم زود دست به کار شده چون سن ازدواج پسرها در فامیل ما بیست و پنج به بعد بود و میلاد دو سال این سن رو جلو انداخته بود. ان روز سر شوخی و خنده در جمع باز شد و من با وجودی که از درون زجر میکشیدم ولی به خاطر قولی که به مادر داده بودم سرجایم نشستم . چند بار به دور اتاق نگاه کردم و جای علی را خالی دیدم. دلم برای خنده های زیبای او که  دندان های سفید و زیبایش را نشان میداد تنگ شده بود. برای اینکه با اظهار ناراحتی در جمع بقیه را ناراحت نکنم مشغول بازی با سهند پسر سارا شدم. سهند سه سالگیش را میگذراند و خیلی شیرین شده بود و من از بازی کردن با او لذت میبردم. او به محسن شبیه بود ولی چشمان او درست شبیه چشمان علی بود و من را به یاد او می انداخت.
دو ماه بعد وقتی مهناز را برای زایمان به بیمارستان بردند من و مادر همراهی خاله پروین به بیمارستان رفتیم. وقتی به بیمارستان رسیدیم وارد بخش زایمان شدیم رضا را دیدیم که قدم می زند و دستانش را در جیبش فرو کرده است. با دیدن ما لبخند زده و با نگرانی گفت: به نظرم خیلی طول کشیده ، میترسم مشکلی پیش امده باشد.
مادر خندید و گفت: همه پدرها برای اولین بار همین فکر را میکنند… نگران نباش.
من روی صندلی نشستم و غرق در تفکرات خودم شدم. از محیط بیمارستان و همچنین انتظار کشیدن متنفر بودم ولی این بار منتظر تولد نوزاد بودم. منتظر روییدن یک گل بوستان زمین خدا و این انتظار، انتظار زیبایی بود.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که خانم پرستار از اتاق زایمان خارج شد و در حالی که همراهان خانم مهناز زمانی را صدا میکرد منتظر ایستاد. رضا و خاله پروین و مادر هر سه بلند شدند و به طرف پرستار رفتند .صدای پرستار را شنیدم که برای سزارین مهناز درخواست اجازه کتبی داشت. رضا با نگرانی به خاله پروین نگاه کرد و او نیز سرش را به علامت تایید تکان داد. خاله و مادر ارام بودند ولی رضا دستپاچه بود و نگرانی در چهره اش به خوبی دیده میشد. من نیز دچار دلشوره شدم. دعا کردم عمل سزارین خطری برای مهناز نداشته باشد
رضا و خاله پروین برای امضای ورقه رضایتنامه به بخش رفتند. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با به همراه داشتن ورقه ای بالا امدند. باز لحظه های سخت انتظار شروع شد. مادر و خاله پروین بلند شدند تا به نمازخانه بیمارستان بروند نماز حاجات بخوانند. به یاد روزی افتادم که مادر و بقیه برای مثبت بودن نتیجه ازمایش علی همین کار را کردند. من هم در دل از خدا خواستم مهناز را از خطر حفظ کند.
پس از رفتن مادر و خاله پروین بلند شدم و قدم زنان به طرف راه پله رفتم. میخواستم کمی قدم بزنم ولی دلم نیامد انجا را ترک کنم و دوباره برگشتم. رضا روی صندلی نشسته ود و سرش را بین دستانش گرفته بود. ارام روی صندلی نشستم.او متوجه حضورم شد و به طرفم برگشت. لبخند زدم و گفتم: نگران نباشید ان شالله به زودی صاحب فرزندی خواهید شد.
-امیدوارم زودتر این انتظار لعنتی تمام شود.
- مطمئن باشید هیچ چیز در دنیا پایدار نیست انتظار شما هم عاقبت به پایان میرسدو سرم را به سمت دیگری برگرداندم و در همان حال با خود گفتم: همانطور که انتظار بیهوده من برای شنیدن خبر سلامتی علی پایان یافت.
عاقبت پس از انتظاری کشنده پرستار بیرون امد و بار دیگر همراهان مهناز را خواست. این بار من و رضا جلو دویدیم. او با لبخند گفت: تبریک عرض میکنم شما صاحب پسری تپل و زیبا شده اید.
رضا از خوشحالی کف دستهایش را چند بار به هم کوبید و گفت: خدایا شکرت. و بی درنگ گفت: خانم حال همسرم چطور است؟
پرستار در حالی که لبخند میزد گفت: هر دو سلامت هستند.
رضا مژدگانی خانم پرستار را داد و من به طرف نمازخانه دویدم تا این خبر خوش را به خاله پروین و مادر بدهم.
ان دو تازه میخواستند از نمازخانه خارج شوند که با دویدن من هراسان گفتند چه شده؟ با خنده گفتم: مهناز سلامت است و پسری به دنیا اورده.
چشمان مادر و خاله از خوشحالی غرق در اشک شد.
رضا و مهناز به اتفاق اسم پسرشان را علی گذاشتند و با این کار قلب مرا از شادی لبریز کردند. بعداز ظهر پنجشنبه وقتی برای خواندن فاتحه سر مزار علی رفتم این خبر را به او دادم و از دوری او اشک ریختم. مادر برای اینکه کمی روحیه مرا عوض کند از من خواست برای مراقبت از مهناز به منزل خاله پروین بروم. با خوشحالی پذیرفتم. مهناز وقتی فهمید برای مراقبت از او انجا رفته ام از خوشحالی گریه کرد او را تهدید کردم که اگر ساکت نشود فوری ب منزل برمیگردم. رسیدگی به مهناز و علی کوچیک برایم سرگرمی خوبی شده بود گاهی نوزاد کوچک را بغل میکردم و اهسته بر روی موهای مشکی و قشنگش بوسه میزدم. رنگ چشمان رضا روشن بود ولی رنگ چشمان علی کوچک همرنگ چشمان مهناز مشکی بود. رضا خیلی به وجود علی کوچولو افتخار میکرد و گاهی کنار بستر مهناز مینشست و به این موجود ساکت و کوچک که اکثر اوقات در خواب بود نگاه میکرد. رفتن به منزل خاله پروین هم نتوانست مرا از برنامه پنجشنبه ام که دیدار مزار علی بود بازدارد. چون مسافت منزل خاله پروین تا امامزاده محل دفن علی دور بود بنابراین رضا مرا به انجا برد. در طول راه  رضا از خاطراتش با علی صحبت میکرد و من بدون کوچکترین صحبتی به حرفهایش گوش میدادم. رضا دسته گل سرخ زیبایی روی سنگ سیاه قبر او گذاشت و کنار رفت. من سنگ او را با گلاب شستشو دادم و رضا کمی دورتر روی سنگی نشسته بود و به سنگ قبر علی خیره شده بود. خیلی متاثر بود و من حدس زدم به یاد روزهایی افتاده که علی هنوز زنده بود. با افسوس اهی کشیدم و به یاد او افتادم ….
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 10:33

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید