سكوت

بعد از تو
تعداد بازديد : 173

نازنینم !
عادت نیست از این فاصله برای تو نوشتن، اجبار است.
اعترافش هم وحشتناک است
ولی‌ همین تاریکی‌
همین سکوت محض
این درد
تو را به من نزدیکتر می‌‌کند!
آدم ها
با حضور‌های کم رنگشان
با بودن‌هایی‌ که به بدترین وجه ممکن
با منطقی‌ که من نمی‌فهمم
با احساسی‌ که آنها نمی‌‌فهمند
واقعه‌ی نبودن تو را یادآوری می‌‌کنند!
بعد از تو
هیچ چیزِ آدم‌ها
جز لحظه ی وداع شان
برای من شور آفرین نیست.

سکوت گورستان
تعداد بازديد : 112

سکوت گورستان را می شنوی؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد…
می رسد روزی که هرگز در دسترس نباشیم
خاک آنتن نمی دهد که نمی دهد…
ادامه مطلب
نویسنده :
تاریخ انتشار : سه شنبه 28 بهمن 1393 ساعت: 11:31

مرا به خانه ام ببر
تعداد بازديد : 154

شب آشیان شب زده، چکاوک شکسته پر

رسیده ام به نا کجا، مرا به خانه ام ببر

کسی به یادعشق نیست، کسی به فکر ما شدن

از آن تبار خود شکن تو مانده ای و بغض من

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن

از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن

چگونه گریه سر کنم که یار غم گسار نیست

مرا به خانه ام ببر که شهر، شهر یار نیست

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن

از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن

چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست

مرا به خانه ام ببر که شهر،شهر یار نیست

مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست

سکوت نعره میزند که شب ترانه ساز نیست

مرا به خانه ام ببر که عشق در میانه نیست

مرابه خانه ام ببر اگرچه خانه خانه نیست

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن

از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن

چگونه گریه سر کنم که یار غم گسار نیست

مرا به خانه ام ببر که شهر شهر یار نیست

ایرج جنتی عطایی

داستان کوتاه”دیدار”
تعداد بازديد : 136

من هنوز منتظر بودم تا او مثل همیشه دستی ببرد در جعبه ی واژه هایش و مشتی کلمه را بُر بزند و یکی یکی بگذارد روبه رویم و بعد با شیرین زبانی و برق جادویی نگاهش، کلمه ها را به هم بچسباند و جمله هایش را آویزان کند روی طناب سکوتی که بینمان کشیده شده،

اما او غرق در سکوتی سنگین به دریا خیره مانده بود! در نگاهش هزاران فروغ را می دیدم که زنبیل به دست تا ته خیابان احساس می رفتند و همواره با زنبیلی خالی از واژه بر می گشتند.

به ناگاه سری چرخاند و چند لحظه ای نگاهش روی چهره ام جا ماند.

شاید نگاهش سر خورده بود روی عینک آفتابی بزرگی که نیمی از صورتم را پوشانده بود.

این نقابی که به واسطه ی آفتاب مرا از شناخته شدن مصون نگاه می داشت.

زیر نگاه کوتاهش ضربان قلبم اوج گرفته بود.ارتعاش غریبی در تک تک سلول های تنم منتشر می شد و انگار در این گرمای بی اندازه حرارت تنم تا صفر درجه کلوین نزول می کرد.

نگاهش را از من برگرفت و دوباره غرق در نامعلوم افکارش به دورها چشم دوخت…

ولی من همچنان بی محابا او را می نگریستم ، در حالیکه در دلم هزاران بار ده قدم مانده تا ایستادن در کنارش را شمرده بودم.اما این پاها همچون دو ستون سنگی و سرد به زمین چسبیده بودند. مصرانه نگاهش می کردم و سعی داشتم تا تصویرش را در قاب خالی ذهنم برای همیشه نقش بزنم.

اما دلم دیوانه وار نهیب می زد که بروم. این چند قدم فاصله را تسخیر کنم!عینکم را بردارم و زل بزنم به صورت کشیده و آفتاب سوخته اش  و حالت چهره اش را خوب وارانداز کنم، آنزمانی که نگاهش تلاقی می کند به سیاهی چشمانی که بی اندازه عاشقشان است، اما این فقط دلتنگی هردومان را بیشتر می کرد. ما خوب می دانستیم عشق برای ما نوش داروی بعد از مرگ سهراب است.

من نیامده بودم تا داغی را تازه کنم، یا دلی را بی تاب تر. من فقط آمده بودم تا او را از پس هزاران ایمیل و جمله ی عـــــاشــقانه از دور ببینم و بروم.

سهم من از او همین نامه ها بود و دیگر هیچ. من باید به سهم خودم از او قانع باشم.

بلیط قطار در زیر بازی انگشتانم چروکیده و پاره شده بود.

آخرین نگاهم را به هر زحمتی که بود از چهره اش جدا کردم اما دلم در همان ده قدمی او مانده بود و خیال آمدن نداشت !

به ناچار بی دل و پریشان با سنگینی منطقی که به زور به خورد عاشقی ام میدادم آرام از همان جاده ای که آمده بودم برگشتم و او همچنان به دور خیره مانده بود…

فرزانه بارانی

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید