داستان هاي كوتاه عاشقانه و زيبا

داستان کوتاه”چشمها”
تعداد بازديد : 124

چشماش ازعصبانیت قرمز شده بودن و پیشونیش عرق کرده بود.
به زحمت روی پاهاش ایستاده بود.دستای لرزونشو میون موهای پریشونش قلاب کرده بود و بی اختیار تو صورتش فریاد میزد:
-((دیوونم کردی….
خسته شدم از دستت…))
کمی این طرف و اون طرف رفت.کلافه بود. دوباره ایستاد و ادامه داد:
-((تو عاشقی!؟
واقعا حس میکنی عاشقی؟
ادعا میکنی زیباترین حس دنیا رو درک کردی. به خیالت هیچ آسمون بلندی به پای احساست نمیرسه! اما وقتی میون خودت و عشقت ناچار به انتخاب شدی و گفتی “خودم” چی؟ عاشق بودی؟))
کمی نزدیکتر شد. بهش خیره شده بود و باعصبانیت تو چشماش نگاه میکرد.
-((نفس کشیدی گفتی عاشقم. خوابیدی و بیدار شدی گفتی عاشقم. زندگی کردی به اسم عشق.اونقد گفتی تا خودتم باورت شد عاشقی، اما تا کم آوردی کنار کشیدی و گفتی قسمت نبود ، میرم سراغ یکی دیگه !
تو واقعا عاشقی؟
نه… نیستی))
همینطور که بهش خیره شده بود عرق پیشونیشو پاک کردو موهاشو از صورتش کنار کشید.
-((عاشق بودن واسه یکی مثل تو زیاده. خیلی هم زیاده… دل چند نفر دیگه رو باید بشکنی تا به خیال خودت قسمتت رو پیدا کنی؟
حتی خداهم حالش ازت بهم میخوره.
ازت متنفرم…))
اینو گفت و ازمقابل آئینه کنار رفت...

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید