نقاشي

داستان کوتاه”نقاشی”
تعداد بازديد : 130

نقاشی
نقش می کنم خودم و خودت را در یک کاغذ جمع و جورکوچک که مجبورشویم نزدیک هم بایستیم و هی خجالت بکشیم.
همیشه توی نقاشیهایم نیمی از تورا سبزرنگ می زنم و نیم دیگرت را صورتی که کسی نشناسد ولی مادر با آن عینک ته استکانی اش تا می بیند می شناسدت و من که می بینم دیگر مادر همه چیز را فهمیده بی معطلی خودم را هم برای اولین بار با موهایی بافته و گونه هایی سرخ کنار تو نقاشی می کنم با چند تا گل و درخت و پرنده اطرافمان و یک نیمکت کنار دستمان که هیچ وقت نمی نشینیم .
آسمان را ابری می کشم و کبود رنگش می زنم تا بغضش بترکد و کاغذ خیس شود و ما هم خیس شویم و بعد مدام عطسه بکنیم ، من عاشق سرما خوردن های بعد بارانم و آنقدر خیس شدن را دوست دارم که از همه ی چترها بدم می آید .
با این که ازرنگ قرمز خوشم نمی آید ولی فصل های سرد تو را با یک شالگردن قرمز می کشم ، شبیه آدم برفی های توی زمستان یک کلاه روی سرت نقاشی می کنم و با رنگ های گرم خوب می پوشانمت تا هرگز به سرفه نیافتی . خودم را زیر بارش برف می کشم که منتظرت ایستاده و کم مانده از نیامدنت یخ ببندم .
گردنم که درد می گیرد سرم را بالا می گیرم مادر دست به کمر کنارم ایستاده بی آنکه نگاهم کند یک دستش راروی عکس تو میگذارد ، تو لحظه ای پیدایت نمی شود و می گوید : « نقاشیت عالی است حرف ندارد به شرط آنکه … » و زود دستش را برمی دارد انگار که سردش شده باشد و حرفش را ناتمام می گذارد و می رود من به قدر همه ی روزهای با تو بودنم دور از چشم مادر خجالت می کشم .
بهار را توی نقاشی ام باد می وزد کاغذ زیر دستم بند نمی شود هوا زیاد سرد نیست هوای بهار است اواخر فروردین اما هردو سردمان می شود سریع یک دایره بزرگ در گوشه ی راست آسمان می کشم و زرد رنگش می کنم ، روی نیمکتی در آفتاب می نشینیم من در راست و تو درچپ حالا درست نمی توانی نگاهم کنی نور به چشمانت می زند و اذیت می شوی من که شروع به حرف زدن می کنم تو می لرزی و یک دفعه یکی کاغذ را از زیر دستم بیرون می کشد دستپاچه مداد رنگی ها را توی جعبه می گذارم و پشتم قایم می کنم سر تا پا می لرزم و به این فکر می کنم که یادم نرود یک پلیور خوش رنگ هم برایت بکشم . مادر کاغذ را می برد و پسم نمی دهد .
تابستان که می آید پیراهنت را آبی رنگ می زنم تا ظهرهای به این داغی را زیاد گرم نشوی واین بار می گذارم تا تنها برای خودت بگردی .
* * *
پنجره را باز می کنم باد نقاشی را می دزدد و یواشکی می برد توی حیاط کنار حوض پیش پای مادر که دارد شمع دانی ها را آب می دهد .

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید