رمان امانت عشق”قسمت بیست و سوم، قسمت آخر”

رمان امانت عشق”قسمت بیست و سوم، قسمت آخر”
تعداد بازديد : 213

قریب به یک سال و نه ماه بود که او سفر نابهنگام خود را اغاز کرده بود و من هنوز در دل عذادار مرگ او بودم. باورش هنوز برایم سنگین بود که علی انقدر زود پر کشیده و مرا تنها گذاشته است. ولی دیگر کمتر از دوری اش بیتاب میشدم. کم کم قبول میکردم که سرنوشت او اینچنین بوده که دفتر زندگی اش زود بسته شود. قهر من با دینا باعث نمیشود که او برگردد و فقط روح او را معذب میکند. پس از چند  روز از منزل خاله پروین برگشتم. برای اینکه دیگر با کشیدن حصار تنهایی به دور خود باعث عذاب بیشتر پدر و مادرم نشوم در کلاس اموزش شنا ثبت نام کردم.
برای خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید     

اب ارامش عجیبی در من به وجود اورده بود با ورزش روحیه ام بهتر شده بود. مادر هم از اینکه میدید کم کم نشاطم را بدست می اورم خیلی خوشحال بود. کمی بعد هم برای ورود در دانشگاه در کلاس کنکور ثبت نام کردم. میخواستم انقدر سرم شلوغ باشد که تا وقتی برای فکر کردن نداشته باشم. بدین ترتیب سه ماه گذشت و دومین سالگرد درگذشت علی را پشت سر گذاشتم. در این مدت حتی یک هفته هم نتوانستم خودم را قانع کنم که سر مزار او نروم. حتی برف و سرما هم تاثیری در این رفت و امدها نداشت. این کار همچون نفس کشیدن برایم عادت شده بود. یک روز که از کلاس کنکور برگشتم مادر با خوشحالی گفت: هفته دیگر سهراب و همسر فرنگی و دخترشان به ایران می ایند.
به راستی خوشحال شدم. چون سهراب را از وقتی که دختری دوازده ساله بودم دیگر ندیده بودم او برای ادامه تحصیل به کانادا رفته بود و همانجا هم ازدواج کرده بود و ماندگار شده بود. سهراب شش سال از سیاوش بزرگتر بود و متخصص مغز و  اعصاب بود. در این نه سال دوری زن دایی و دایی حمید چند بار برای دیدن انان به کانادا سفر کرده بودند ولی سهراب هنوز به ایران نیامده بود. دیگر فراموش کرده بودم او چه قیافه ای دارد. از عکسهایش هم نمیتوانستم چهره اش را  به یاد بیاورم.
عاقبت روزی رسید که همگی برای استقبال از انان به فرودگاه رفتیم. با یددن محوطه فرودگاه به یاد روزی افتادم که برای بدرقه علی امده بودم. ناخوداگاه به جایی که دو سال پیش ایستاده بودم نگاه کردم. بغض گلویم را گرفت. مهناز مرا از خیال بیرون اورد و در حالی که کودکش را به دستم میداد گفت: سپیده جان چند لحظه علی را بگیر.
به کودک زیبا نگاه کردم، خیلی به مهناز شباهت داشت. درست مثل سیبی بود که با مهناز دو نیم کرده بودند. از لپهای تپل و قشنگش بوسه ای گرفتم و او را به اغوش فشردم. فکر میکردم علی کوچک شده و همین باعث میشد ب او علاقه خاصی داشته باشم. علی کوچک هم به رویم لبخند زد و با همه کوچکی میفهمید که من چقدر به او علاقه دارم.
عاقبت انتظار به سر رسید و سهراب  را دیدم در حالی که خانمی همراهی اش میکرد و کودک خردسالی روی چرخ چمدانها نشسته بود. زن دایی با شوق در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به امدن انان مینگریست. دایی حمید با لبخند برای انان دست تکان داد و جلو رفت. به سهراب نگاه کردم. از شباهت او به سیاوش جا خوردم. فقط به عکس سیاوش که هیکل متناسب داشت سهراب قوی هیکل و چهار شانه بود و از این بابت به دایی حمید رفته بود . به همسرش سوفیا نگاه کردم. زنی چشم ابی و زیبا و قد بلند. وقتی جلوتر امد متوجه شدم روی پوست زیبای صورتش دانه های کک و مکی وجود دارد که مثل دانه های زرین خورشید میدرخشیدند که البته به زیبایی اش می افزود و او را در عین سفیدی خیلی بانمک جلوه میداد.در مجموع زن بسیار زیبایی بود که تاثیر خوبی روی من گذاشت. پس از اینکه او را ارزیابی کردم  به کودکشان نگاه کردم. کودک بسیار زیبایی بود که خیلی از او خوشم امد.ترکیب جالبی از سوفیا و سهراب بود. چشمان ابی را از مادرش و رنگ سیاه مو و پوست سبزه  را از پدرش به ا رث برده بود. هر چه نزدیکتر میشدند خوشحالی اقوام مضاعف میشد وقتی بیرون امدند همه به طرف انان رفتیم. سهراب یکی یک با همه احوالپرسی کرد. باعث تعجب بود که همه را به یاد می اورد. وقتی جلوی مادر رسید گفت: عمه شیرین نازنین من،حالتان چطور است؟ و او را در اغو ش گرفت و بوسید. همسرش هم به تبعیت از او مادر را بوسید و با لهجه شیرینی گفت:امیدوارم خوب باشید.
وقتی سهراب میخواست با مهناز احوالپرسی کند با تعجب به مادر نگاه کرد و گفت: سپیده؟
مادر گفت: نه او مهناز دختر عمه پروین است.
سهراب با لبخند سرش را تکان داد و دست مهناز را گرفت و صورتش را بوسید. خنده ام گرفت. به رضا نگاه کردم ولی او ناراحت نشده بود. دایی حمید و رضا و محسن را هم به سهراب معرفی کرد و او هم با هر دو روبوسی کرد. در دل گفتم خدا به خیر بگذراند مثل اینکه قصد دارد از دم همه را ببوسد و وقتی سارا را هم بوسید این فکر قوت گرفت. چند لحظه ای او و دایی سعید در اغوش هم بودند و پس از معرفی زهرا سهراب و زنش با او احوالپرسی کردند چون با مادر صحبت میکردم متوجه نشدم ایا زهرا را بوسید یا نه
من پهلوی میلاد ایستاده بودم. پس از اینکه با میلاد روبوسی کرد و احوالش را پرسید به طرف من امد. لحظه ای ایستاد و چشمانش را تنگ کرد و گفت: سپیده….
سرم رو تکان دادم و گفتم: پسردایی خوش امدی…. 
لحظه ای در سکوت مرا نگریست و از تغییر حالش متعجب شدم. به ارامی دستش را جلو ارود و با من دست داد و خوشبختانه مرا نبوسید. دستم هنوز در دستش بود و ان را ول نکرده بود. مستقیم به چشمانم خیره شده بود. نمیدانستم باید چکار کنم. پس از لحظه ای دستم را رها کرد و بعد سوفیا جلو امد و در حالی که دستم را میفشرد گفت: تو سی پیده هستی؟ درست است
از تلفظ اسمم به ان صورت لبخند زدم و سرم را تکان دادم و گفتم: بله شما هم سوفیا … از اشناییان خوشحالم.
سوفیا گفت: من شما را دیدم.
متوجه حرفش نشدم و فکر کردم که میخواسته چیز دیگری بگوید و اشتباهی این کلمه را به زبان اورده . در حالی که صورتش را می بوسیدم گفتم: خوشحالم که شما را میبینم.
عاقبت سهراب رضایت داد تا با من احوالپرسی کند و در حالی که به چشمانم مینگریست گفت: سپیده خیلی تغییر کرده ای.
- بله زمانی که شما میرفتید من تازه پا به سیزده سالگی گذاشته بودم باید هم تاکنون تغییرات زیادی کرده باشم.
او خیلی رک گفت: بله خیلی زیباتر شده  اید. دیدن شما تاثیر مطلوبی دارد.
از تعریفش جلوی جمع جا خوردم و از خجالت کمی سرخ شدم. به سوفیا نگاه کردم او نیر با لخند من را نگاه میکرد. از اینکه جلوی همسرش اینگونه صحبت میکرد تعجب کردم. برای اینکه از خجالت خود را برهانم ب کودکشان اشاره کردم و گفتم: سوفیا بچه خیلی زیبایی دارید اجازه میدهی ان را ببوسم؟
سوفیا با خوشحالی گفت: بله، البته. و به زبان انگلیسی به فرزندش که در اغوش دایی حمید بود اشاره کرد و به او چیزی گفت. او نیز با لحن بچگانه زیبایی پاسخ مادرش را داد سپس از بغل دایی پایین امد و به طرف من دوید. نشستم و او را در اغوش گرفتم و بوسیدمش و در حالی که دستش را میگرفتم گفتم: اسم شما چیه؟
با لبخند زیبایی که موجب شد چال کوچکی روی گونه اش بیفتد گفت: دایان. بار دیگر او را بوسیدم و سپس بلند شدم و دایان نیز به طرف دایی حمید رفت. وقتی بلند میشدم متوجه شدم سهراب هنوز با نگاه خیره ای به من مینگرد. به او لبخند زدم و پیش خودم گفتم غلط نکنم سعی میکند فکر مرا بخواند  تا ببیند انجا چه خبر است.
سهراب موضوع من و علی را میدانست زیرا با نگاه غمگینی به خاله سیمین نگریست و گفت: من برای علی متاسفم.
خاله سیمین با لبخند محزونی گفت: متشکرم قسمت او هم این بود. و بعد اهی کشید. فهمیدم خاله هنوز نتوانسته غم از دست دادن علی را فراموش کند میدانستم  غیر  ازاین هم نباید باشد. همگی به طرف منزل دایی راه افتادیم. پس از رساندن سهراب و خانواده اش برای اینکه استراحتی کرده باشند با وجود اصرار دایی و همسرش به منزلشان نرفتیم و از همانجا  برگشتیم و هر کس به منزل خودش رفت. قرار شد پس از اینکه سهراب و همسرش خستگی سفر را از تن دور کردند برای مهمانی به منزل اقوام سر بزنند ولی پیش از ان دایی اعلام کرد که به مناسبت ورود سهراب جشنی خواهد گرفت که همه اقوام دور هم جمع باشند . قرار مهمانی برای جمعه هفته اینده گذاشته شده بود.
کلاسهای من کماکان ادامه داشت و حسابی مرا سرگرم کرده بود. پنجشنبه ظهر برای رفتن بر سر مزار علی حاضر شدم. مادر و پدر هم قرار بود به دیدن یکی از دوستان پدر بروند که بیمار بود. سپس برای فاتحه خوانی بر سر مزار علی بیاییند و از انجا مرا به خانه برگردانند. پدر تا مسیری مرا رساند و بقیه راه را پیاده طی کردم. ماه دوم پاییز بود و برگهای زرد درختان کم کم صدای خاصی  در زیر قدمها ایجاد میکرد وقتی از استانه در امامزاده وارد شدم دو شاخه گل مریم به همراه شیشه ای گلاب خریدم. مطابق عادت همه هفته، سنگ را با گلاب شستم و سپس با مریم های پر پر شده نام علی را نوشتم. همانطور که به سنگ نگاه میکردم در دلم خاطره های او زنده شد. متوجه نشدم چند نفر در حال تماشای من هستند. پس از مدتی طولاتی که به سنگ خیره شده بودم برای پاک کردن اشکم نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم. تازه ان وقت بود که فهمیدم دایی حمید و زن دایی سودابه و سهراب و همسرش و همچنین دایی سعید در حال تماشای من هستند. با دیدن انان لبخند زدم و از جا بلند شدم. به کناری رفتم ،سهراب و دایی سعید کنار سنگ قبر نشستند و زن دایی و عروس هم به طرف من امدند. عروسش با حالت غمگینی گفت:او تو رو دوست داشت؟
سرم را تکان دادم واو با چشمان ابی اش که به رنگ اسمان بود به سنگ خیره شد. پس از مدتی خاله سیمین و اقای رفیعی امدند. خاله پس از احوالپرسی با بقیه بالای قبر علی  نشست و با دستش بر سنگ سیاه علی ضربه ای زد. خاله در حال خواندن فاتحه انقدر محزون بود که سرم را برگرداندم تا او را نبینم. به اتفاق صبر کردیم تا پدر و مادر هم بیاییند و پس از اینکه فاتحه ای خواندند به اتفاق هم به منزل برگشتیم. فردای ان روز جشنی به مناسبت ورود سوفیا و سهراب ترتیب دادند. در ان مهمانی اکثر فامیل زن دایی هم حضور داشتند و تازه ان موقغ بود که فهمیدم زن دایی چه خانواده بزرگ و متشخصی دارد . اکثر اقوام او از قشر دکتر و مهندس و سرهنگ و سرتیپ بودند. دایی جشن را در منزلش برپا کرد. مهمانی صمیمی و شادی بود. سوفیا لباس ابی رنگی به تن داشت که با چشمانش همرنگ بود و او را چون فرشته ای زیبا کرده بود . سوفیا زن مهربان و دلنشینی بود و برخلاف تصور من که فکر میکردم زنان غربی سرد و بی روح هستند، دارای روح لطیفی بود با اینکه زبان فارسی را خیلی سخت صحبت میکرد ولی مصاحب خوبی برای مخاطبش بود . دایان دختر زیبای انان لباس ارغوانی رنگی پوشیده بود که مثل پری های کوچک قصه ها شده بود. سهراب هم در کت و شلوار دودی رنگش خیلی برازنده شده بود. زن دایی مرتب به این طرف و ان طرف میرفت و از مهمانان پذیرایی میکرد. میدانستم چقدر از اینکه سهراب در کنار اوست خوشحال است. به این صحنه مینگریستم ودر دل خوشحال بودم. صدای موسیقی ارامی در فضا پخش بود و من با اهنگ ملایم ان در حال تداعی گذشته بودم. به خاله سیمین نگریستم و او را در حال خنده و گفتگو دیدم. با خود گفتم خاله چطور با وجود از دست دادن پسری مثل علی باز هم میخندد؟ در دل خودم را به علت متهم کردن خاله به بیوفایی محکوم کردم و با نگاه کردن به خاله سیمین در دل از ان موجود مهربان و رئوف معذرت خواستم. در این هنگام متوجه شدم سوفیا به طرفم می اید . لبخند زدم و او گفت: شما بسیار زیبا لباس پوشیده اید. خنده ام گرفت و در دل گفتم تعارف کردن زنان ایرانی به او هم سرایت کرده در لباس من چیز فوق العاده ای نبود که باعث تعریف از ان شود. کت و دامن مشکی ساده ای بود که در برابر لباس مهناز و سایرین جلوه ای نداشت. موهایم را هم با گیره ای در پشت سرم جمع کرده بودم. در مجموع انقدر ساده بودم که مادر پیش از حرکت کردن از منزل با دلخوری به من گفت خوب نیست اینقدر بی رنگ و رو به مهمانی دایی حمید بروی. من که از چند وقت پیش خیلی زود رنج شده بودم تصمیم گرفتم در مهمانی شرکت نکنم که مادر راضی شد با همان لباس به مهمانی بیاییم. لبخند زدم و روبه سوفیا گفتم: نه به زیبایی لباس شما.
- من شما را دید ولی فکر نمیکرد اینقدر خوب بودید.
در دل از طرز حرف زدنش که مثل ادم مریخی ها بود خنده ام گرفت. ولی بی درنگ از خودم بدم امد او از من تعریف میکرد ولی من در دل او را مسخره میکردم. به خود گفتم تو ادم نمیشوی و زمان هم نمیتواند عقل تو را کامل کند. و پوزشخواهانه به سوفیا نگاه کردم و از او به خاطر لطفی که به من داشت تشکر کردم. ناگهان به یاد اوردم که او دوباره این جمله را تکرار کرده است… من شما را دیدم.
با کنجکاوی پرسیدم: شما مرا کجا دیده اید؟
او متوجه حرفم نشد و سرش را تکان داد و گفت: شما چه گفتید؟ سرم را تکان دادم و گفتم: مهم نیست شما کشور ما را پسندیده اید؟ و با این حرف مسیر صحبت را عوض کردم. سهراب به ما نزدیک شد و با لبخند گفت: سوفیا مرتب از شما تعریف میکند. با لبخند به سوفیا نگاه کردم و گفتم: خودش خیلی خوب است این لطف او را میرساند.
سهراب گفت: در ساسکاتون(شهری در کشور کانادا) که بودیم او خیلی دوست داشت به ایران بیایید و از نردیک با شما اشنا شود ، در این هفته های اخر هم چند بار از من درباره شما پرسید ولی من خودم هم تو را به خاطر نداشتم تا بتوانم برای او تعریف کنم.
دیگر دیوانه شده بودم. این دو از چه صحبت میکردند. با لبخند گفتم: من متوجه نشدم چرا دیدار من انقدر برای سوفیا اهمیت داشته.
- بله متوجه شدم. من میبایست به شما میگفتم که من و سوفیا در عکسهایی که سیاوش با خود اورده بود تو را دیده ایم. با تعجب گفتم: عکس من؟
- بله وقتی مادر با من تماس گرفت و گفت که از سیاوش خبر داریم تازه فهمیدم او به حالت قهر از ایران امده میدانستم از چه موضوعی ولی نمیدانستم چرا؟ به همین دلیل خیلی تعجب کردم و خیلی سعی کردم تو را به خاطر بیاورم. ولی وقتی به کانادا میرفتم تو هنوز خیلی  جوان بودی این مسئله در ذهنم بی پاسخ مانده بود که هنوز جوانی پیدا میشود که به خاطر عشق خود را ببازد آن هم جوان منطقی و معقولی مانند سیاوش. پس از اینکه دو ماه از امدن او به کانادا گذشت و از او خبری نشد برای یافتن او به اتاوا رفتم و از روی نشانی که یکی از دوستان او به من داده بود توانستم او را پیدا کنم. عاقبت توانستم او را راضی کنم تا با من به غرب کشور بیایید و در دانشگاه کالگری دوره تخصصش را بگذراند و انجا بود که فهمیدم او به شدت دلباخته شماست. عکس تو را همانجا در کیفش دیدم ولی فکر نمیکردم در واقعیت هم تا این حد زیبا باشید.
از تعریفش شرمگین سرم را پایین انداختم و احساس ناراحتی کردم. او متوجه ناراحتی من شد و گفت: برای از دست دادن علی متاسفم وقتی خبر در گذشت او را شنیدم به حدی برایم غیر منتظره بود که حتی نتوانستم تا چند روز سرکار حاضر شوم.
- شما او را دیده بودید؟
- بله حدود یک سال پیش از مرگش برای بستن قراردادی به فرانسه امده بود و من هم در یک همایش روانپزشکی دعوت داشتم. او را در هتل محل اقامتش دیدم. راستی که جوان شایسته ای بود. سیاوش او رابسیار دوست داشت ولی هیچ وقت نمیدانست او هم شما را دوست داشته. پس از مرگ علی وقتی به ساسکاتون برگشت ، خیلی افسرده و غمگین بود طوری که تا مدتها او را تحت نظر داشتیم.با او خیلی صحبت کردم تا توانستم واقعیت را در ذهن  او جا بیندازم.
در این هنگام با رسیدن مهمانان تازه سهراب از من معذرت خواست و رفت تا به انان خوش امد بگوید. اهی کشیدم و باز هم جای خالی او را حس کردم.
قرار شد تا وقتی سهراب و سوفیا در ایران هستند برای سفری گروهی به شمال برویم و ویلایی اجاره کنیم و با رفتن به انجا روحیه ای عوض کنیم. وقتی این خبر را شنیدم زیاد هم استقبال نکردم و با تعجب گفتم شمال، ان هم در پاییز. از طرفی نمی خواستم برنامه پنجشنبه هایم بهم بخورد.ولی پدر و مادر انقدر اصرار کردند تا مرا راضی به رفتن کردند. پدر و بقیه برای مدت ده روز در بابلسر ویلایی اجاره کردند . جز اقای رفیعی که بازنشسته بود همه مردها مرخصی رد کردند. پدر نیز از مرخصی سالانه اش استفاده کرد. صبح روز یکشنبه ساعت چهار صبح با صدای مادر از خواب بیدار شدم. پدر از پیش وسایل لازم را در صندوق عقب ماشین گذاشته بود.به شدت خوابم می امد ولی حواسم را جمع کردم تا مبادا وسیله ای را جا بگذارم. منتظر این بودم که به محض سوار شدن در ماشین بخوابم. وقتی سوار شدم بالش کوچکی زیر سرم گذاشتم و با تکانهای ارام ماشین به خوابی عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم در جاده ی زیبای شمال بودیم. از دیدن طبیعت به ان زیبایی خواب را فراموش کردم و با حیرت به جنگل و کوه ها چشم دوختم. مادر با دیدن من گفت:سلام عزیزم بیدار شدی؟
با لبخند به او سلام کردم. مادر مختصری نان و کره داد تا ان را بخورم. پدر در حال صحبت کردن با مادر بود و من از دیدن پاییز شمال به وجد امده بودم. پدر از اینه نگاهی به عقب انداخت و توقف کرد. پس از چند دقیقه ماشین دایی حمید را دیدیم که به سرعت رد شد و پشت سر ان رنوی دایی سعید از بغل ما با چند بوق گذشت. دوباره حرکت کردیم.
ساعت یازده و نیم بود که به مقصد رسیدیم . ویلا در قسمت زیبایی در بین جنگل وکوه قرار داشت که از دوطرف منظره زیبایی داشت. در ان منطقه تنها ویلای اجاره ای ما قرار نداشت بلکه چند ویلا در فاصله دورتری از ما قرار داشتند که با ساختمان زیباییشان اسرار امیز جلوه میکردند
غیر از دایان و سهند من و میلاد تنها مجردهای جمع بودیم. نه اتاق چنان بین همه افراد تقسیم شد که به من و دایان یک اتاق مشترک رسید . خوب شد مادر بزرگ به علت کهولت سن راضی نشد با ما به شمال بیایید و ترجیح داد با پرستارش در منزل بماند وگرنه معلوم نبود کجا باید سکونت میکرد.
روزهای خیلی خوبی بود . صبح برای گردش به جنگل میرفتیم و مادر و خاله ها گاهی زودتر برمیگشتند تا برای شکمهای گرسنه ما غذایی تهیه کنند ولی بعدازظهر فرصت زیادی برای گردش بود. همگی به ساحل میرفتیم و قرار بود شبها غذایی سبک و حاضری خورده شود پس دیگر کسی نگران مسائل اشپزی نبود. سوفیا در این مدت حسابی خودش را در دل ما جا کرده بود و من و مهناز و او و سارا و زهرا اغلب برای گردش به جنگل می رفتیم.
وقتی پنجشنبه رسید دلم گرفت و از اینکه نمیتوانستم مطابق معمول سر مزار علی بروم دلگیر و افسرده شدم و با اینکه تا ان لحظه خیلی خوش گذشته بود ولی از امدنم پشیمان شدم. حوصله نداشتم جایی بروم. حتی وقتی مهناز به دنبالم امد تا برای گردش عصرگاهی با بقیه به جنگل برویم به بهانه سردرد در اتاق ماندم. وقتی همگی رفتند ارام بیرون رفتم. پدر و دایی حمید مشغول صحبت بودند.اقای رفیعی که در ان جمع از همه مسن تر بود روی صندلی نشسته بود و به جنگل و کوه ها چشم دوخته بود. به او نگاه کردم. احساس کردم او هم به فکر علی است. مادر به همراه خاله ها به جنگل رفته بود. خیلی ارام در حالی که سعی میکرم کسی متوجهم نشود به طرف در ویلا رفتم ولی دایی سعید صدایم کرد و گفت: سپیده کجا میروی؟
- همین دورو برها قدم میزنم.
- میخواهی همراهیت کنم؟
- نه دایی متشکرم. میخواهم تنها باشم.
سهراب به من نگاه کرد. به او لبخند زدم و از در ویلا خارج شدم و راه ساحل را در پیش گرفتم و قدم زنان از بین جاده ای که دو طرف ان را انبوه درختان سر به فلک کشیده احاطه کرده بود گذشتم. هوای لطیفی بود. غمی بزرگ وجودم را فرا گرفته بود. هر هفته در این موقع خود را به مزار او میرساندم و سنگ سیاه گورش را با گلاب و اشک چشمم شستشو میدادم ولی حالا اینجا و دور از او بودم. به یاد غریبی مزار او افتادم و بغضی گلویم را گرفت. به یاد او شعری از حافظ را رام ارام زیر لب زمزمه کردم:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت*** پیکر او سیر ندیدیم و برفت***گویی از صحبت ما نیک به تنگ امده بود***بار بربست و بگردش نرسیدیم و برفت***بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم***عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد***دیدی اخر که چنین عشوه خریدیم  و برفت***شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن***در گلستان وصالش نچیدیم و برفت***همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم***کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت.
در قلبم احساس گنگی داشتم ودلم به سوی او پر میکشید. اگر او زنده بود میتوانستیم عاشقانه دست در دست هم بگذاریم و برای دیدن زیبایی های طبیعت در کنار هم قدم برداریم. ولی افسوس دستهای زیبا و خوش حالت و قامت رشیدش در زیر خروارها خاک ارمیده بود. هنوز پس از گذشت دو سال نتوانسته بودم نگاه خمارش را در اخرین لحظه وداع فراموش کنم. به اسمان ابی نگاه کردم. درختان در دو طرف خیابان شاخه در شاخه هم داده بودند. همچون چادری بر خیابان تبریزی زیر پاهایم خش خشی موسیقی وار داشتند.به جنگلهای حاشیه راه نگاه کردم. چشمانم را بستم و حضور او را در کنار خود احساس کردم. وقتی چشمانم را باز کردم متوجه حقیقت شدم و از اینکه این تصور واقعیت نداشت اهی کشیدم. جاده خلوت بود و با پیچ های تندی به دریا منتهی میشد. پس از گذشتن از اخرین پیچ به دریا رسیدم که ابهای نیلگون و پر خروش با موجهای بلند به ساحل سیلی میزد. حتی پرنده ای در ساحل پر نمیزد و من از این سکوت و تنهایی لذت میبردم. قسمتی دنج را انتخاب کردم و روی کنده درخت تنومندی که اب قسمتی از ریشه های ان را از خاک در اورده بود نشسم و به موجهای بلند خیره شدم. به یاد او فاتحه ای خواندم و چشانم را بستم و از او به خاطر نرفتن بر سر مزارش معذرت خواستم. در این مدت حلقه ازدواجم را در اورده بودم و کناری گذاشته بودم فقط گردنبند را لحظه ای از خود دور نکرده بودم ان را از زیر لباسم در اوردم و در دستم گرفتم و کلمه دوستت دارم را لمس کردم و بر روی اسم علی بوسه ای زدم. اب به تنه درخت میخورد و مرا خیس میکرد . بلند شدم و با فاصله ای دورتر از اب روی شن های ساحل نشستم و با انگشتم اسم علی را روی ماسه های خیس نوشتم. به ان خیره شدم. خیال او روحم را از جسمم دور میکرد و به فراسوی ابهای دریا میبرد. انقدر به خورشید در حال غروب نگاه کردم تا در خط افق زیر اب پنهان شد . تازه انوقت بود که متوجه شدم مدت زیادی است که انجا نشسته ام. ماسه های ساحل لباسم را خیس کرده بود و به یکباره به فکرگذشتن از جنگل و ان جاده طولانی افتادم و وحشت وجودم را گرفت. از جا پریدم و خود را تکان دادم. در فکر بودم که بمانم تا به دنبالم بیایند ولی میدانستم تا بفهمند من نیستم تاریک تر شده و مادر خیلی نگران میشود. با استیصال پشت سرم را نگاه کردم تا راه نجاتی بیایم که ناگهان با دیدن سهراب که کمی دورتر ایستاده بود از خوشحالی به طرفش دویدم. وقتی نزدیک او رسیدم گفتم: خوشحالم شما را میبینم هیچ حواسم نبود که هوا تاریک شده.
او به ارامی گفت: معلوم بود که حواست نیست. چون انقدر بی حرکت بودی که میترسیدم خوابت برده باشد.
- شما اینجا چه میکنید؟
- من هم برای قدم زدن امدم.
- به تنهایی؟
سرش را تکان داد و با لبخند گفت: بله ولی حالا تنها نیستم.
- خیلی خوب شد شما را یدم چون میترسیدم برگردم.
- از تاریکی یا تنهایی؟
- نمیدانم. و بعد باهم به طرف ویلا راه افتادیم. سهراب سر حرف را باز کرد و گفت: میخواهم با تو حرف بزنم، میتوانم صریح باشم؟
نگاهش کردم و گفتم:البته من گوش میکنم.
و او شروع کرد به صحبت کردن. از تنهایی بشر و از عشق و امید و در خلال صحبتهایش فهمیدم به اندوه و افسردگی روحی ام پی برده و سعی دارد با ریشه یابی ان را درمان کند.
سهراب گفت: از اینکه دور خود تار تنهایی تنیده ای هم خود اسیب میبینی و هم به اطرافیانت که دوستت دارند . تو باید قبول کنی که با تارک دنیا شدن و نخندیدن گذشته برنمیگردد و باید واقعیت را بپذیری و به اینده فکر کنی. با گوشه گیری چه چیزی را میخواهی ثابت کنی؟ ایا با این کار او بر میگردد؟
- میدانم او برنمیگردد ولی نمیتوانم او را فراموش کنم.
- برای اینکه چشمانت را به اینده بستی و تو امروز خود را معذب کردی که چرا برای فاتحه خوانی سر مزار علی نرفتی ولی حقیقت را بخواهی از هر جا که فاتحه را بفرستی به روح او میرسد…
او برایم حرف میزد و در صدایش ارامشی بود که اندوهم را سبک تر میکرد. سهراب کمی مکث کرد و گفت: من مطمئن هستم که علی هم راضی نیست تو در خوشبختی را به روی خود ببندی و درست است که زنده نگه داشتن یاد کسانی که دوستشان داریم خوب است ولی نباید به حدی باشد که به روانمان اسیب برساند. دست اخر هم گفت:سپیده دیدت را وسیع کن و سعی کن به اینده خوشبین باشی. دنیای مرده ها را به حال خود بگذرا و زنده ها را ببین و به اینده بیندیش و به کسانی که دوستت دارند بیندیش.
پس از اتمام صحبتهایش تا وقتی که به ویلا برسیم دیگر حرفی نزد و فرصت داد تا گفته هایش را تجزیه و تحلیل کنم. هوا تاریک شده بود که به ویلا رسیدیم متوجه شدم هیچ کس نگران من نیست ان موقع فهمیدم که سهراب برای صحبت کردن با من به ساحل امده بود.
وقتی به تهران برگشتیم تا چند روز مشغول سر و سامان دادن به کلاسهایم بودم که مدتی از انها بی خبر مانده بودم. پنجشنبه از صبح خودم را اماده کرده بودم تا بعدازظهر برای خواندن فاتحه سر خاک بروم. ان روز مانتوی مشکی ام را پوشیدم و روسری مشکی بلندی بر سر انداختم و به طرف امامزاده ی محل دفن او رفتم. از کنار در امامزاده دسته گلی همراه با شیشه ای گلاب خریدم و به طرف مزار او به راه افتادم. وقتی رسیدم از چیزی که دیدم لحظه ای مهبوت شدم. سنگ قبر شسته شده بود و شاخه گل سرخی روی اسم علی بود. از دیدن شاخه گل سرخ قلبم ریخت و با حیرت گفتم: سیاوش … به اطراف نگاه کردم. کسی ان دوروبرها نبود. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم. تازه شسته شده بود وهنوز اب روی کنده کاری های سنگ خشک نشده بود. ودسته گل را کنار گل سرخ جا دادم و گلاب را روی سنگ ریختم . برای او فاتحه خواندم. پس از کمی نشستن دستی به عکس کشیدم و با او خداحافظی کردم و به منزل برگشتم. وقتی به منزل رسیدم از مادر پرسیدم: سیاوش امده؟
مادر از سوال من تعجب کرد و گفت: نمیدانم برای چی میپرسی؟
- همین جوری پرسیدم.
- چند روزی است که از حمید خبر ندارم بهتر است زنگی به او بزنم و از سیاوش خبر بگیرم.
به اتاق رفتم تا مانتویم رو در بیاورم. پس از چند دقیقه مادر را دیدم که با حیرت به اتاقم امد و گفت: سپیده از کجا فهمیدی که سیاوش امده؟
با تعجب گفتم: مگر امده؟
مادر از پرسش بی ربط من اخمی کرد و گفت: تو حالت خوبست؟
لبخد زدم و گفتم: بله.
- پرسیدم از کجا فهمیدی که سیاوش برگشته؟
- از گل سرخی که روی سنگ قبر علی بود.
مادر با حیرت گفت: پس اول به انجا رفته .
- به من بگویید چه شده؟
- وقتی زنگ زدم، سودابه گوشی را برداشت و انقدر خوشحال بود که برای نخستین بار هیجانزده صحبت کرد. وقتی پرسیدم از سیاوش چه خبر داری با شادی گفت نیم ساعت پیش بدون خبر قبلی امده. انقدر خوشحال بود که گفتم بعد تماس میگریم.
مادر در حالی که بیرون میرفت گفت: چطور شده سیاوش بیخبر امده؟
از تصور اینکه اینقدر به علی وفادار بوده خوشحال شدم. دلم برایش تنگ شده بود و در دل ارزوی دیدارش را داشتم. در یک لحظه از اینکه این ارزو را داشتم از خود خجالت کشدم و سرم رو به زیر انداختم. گویی از فکر علی غافل شده بودم. از فکر اینکه روح او از غفلت من ناراحت شده به خود میپیچیدم و تصمیم گرفتم برای جبران خطایم دیگر به سیاوش فکر نکنم. حتی موقعی که پدر و مادر برای دیدن او به منزل دایی رفتند من نرفتم و به مادر  گفتم از قول من به زندایی تبریک بگویید.
نیم ساعت پس از رفتن پدر و مادر کتابی برداشتم تا با مطالعه ان سر خود را گرم کنم. اما تمرکز نداشتم، میدانستم فکرم در کجا مشغول شیطنت است. و برای تنبیه فکرم مجبور شدم با کتاب بر سرم بکوبم دردی در سرم پیچید ولی خوشحال بودم که تا اندازه ای از شیطنت دست برداشته است. سراغ تلویزیون رفتم و ان را روشن کردم و به تصاویر ان نگاه کردم. ولی نه تلوزیون و نه کتابی که بر سرم کوبیده بودم هیچ کدام نمیتوانست دلم را ارام کند. در دلم ولوله ای شده بود. با عصبانیت سر خودم داد کشیدم و گفتم اگر شده امروز خودم را با کتک سیاه و کبود کنم نمیگذارم خللی در فکر و قلبم ایجاد شود و از اینکه با خود درگیرشده بودم خندیدم و سرم را تکان دادم و به یاد این بیت شعر افتادم :عقل میگفت که دل مسکن و ماوای من است ****عشق خندید که یا جای تو یا جای من است.
با خود فکر کردم خوب این چه ربطی به عشق داشت؟ سپیده مردشور خودت با ان شعرهایت را ببرند و برای اینکه خودم را ازار بدهم به فکر علی افتادم ولی بدبختانه حتی خاطره او نمیتوانست اضطرابم را از بین ببرد فقط موجب شد بار دیگر بیتاب شوم. جلوی اینه اتاق هال رفتم و به خود نگاه کردم. پیش خودم گفتم راستش را بگو چه مرگت شده و خودم پاسخ دادم نمیدانم ولی احساس میکنم نمیبایست در خانه می ماندم و باید با پدر و مادر به منزل دایی حمید میرفتم. با وحشت به خود نگاه کردم و گفتم: میفهمی چه میگویی تو با این حرفها و فکرها به علی خیانت میکنی. باز پاسخ دادم چه خیانتی علی که زنده نیست. من او را دوست داشتم و تا اخرین لحظه حیاتش به او وفادار بودم. پس از او همه چیز را بر خودم حرام کردم ولی او دیگر بازنمیگردد ایا باید تا اخر عمر سیاه پوش مرگش باشم؟
دوباره از خود پرسیدم ولی مردم چه فکر میکنند؟ کسانی که وفاداری تو را دیده اند چه میگویند؟ پاسخی که به خودم دادم این بود: مگر تا به حال برای مردم زندگی کرده ام که پس از این منتظر حرف انان باشم؟  دیگر حرفی نداشتم ولی هنوز در قلبم قانع نشده بودم.
با صدای در چنان از جا پریدم و جیغ زدم که از صدای جیغ خودم به وحشت افتادم و تا چند لحظه حسی نداشتم به طرف ایفون بروم. پس از چند لحظه با صدای زنگ دوم با دستی لرزان گوشی را برداشتنم و بدون انکه بدانم چه کسی پشت در است دکمه باز کردن در را زدم. به ساعت نگاه کردم دو ساعت از رفتن پدر و مادر گذشته بود. فکر کردم برگشته اند ولی از اینکه نپرسیده در را باز کرده بودم احساس ترس کردم و برای اطمینان از امدن پدر و مادر از پنجره پایین را نگاه کردم تا ماشین پدر را ببینم ولی با دیدن رنوی دودی رنگ دایی سعید پیش خودم گفتم باز دایی سعید دیده من نرفتم دنبالم امده و چون دایی سعید خیلی یک دنده و لجباز بود و تا مرا نمیبرد دست از سرم برنمیداشت به سرعت به اتاقم رفتم و دستمالی به سرم بستم و روی تخت نشستم تا فکر کند علت نرفتن من سردرد بوده و دیگر برای بردن من اصرار نکند. فرصت نداشتم تلویزیون را خاموش کنم. کتابهایم را به همان صورت روی میز هال رها کرده بودم که صدای زنگ در هال را شنیدم و پس از ان صدای باز شدن در هال را شنیدم. با مهار لبخند برای فریب دادن دایی سعید خود را اماده کرده بودم. وقتی در هال بسته شد لحظه ای بعد تلوزیون نیز خاموش شد و بعد از چند ضربه به در اتاقم خورد. صدایم را دورگه کردم تا دایی سعید فکر کند مرا از خواب بیدار کرده است گفتم: بفرمایید تو.
با باز شدن در از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورم. به جای دایی سعید سیاوش را در استانه در اتاقم دیدم. در یک لحظه فکر کردم در خواب هستم ولی وقتی او گفت: میتوانم داخل شوم. فهمیدم این شبح او نیست بلکه واقعیت است. با صدایی خفه ای گفتم: بله خواهش میکنم. و او داخل شد. بلند و خوش قیافه. بارانی بلندی پوشیده بود و موهایش را مدل جدیدی کوتاه کرده بود و ته ریش داشت. ارام سلام کرد. اما وقتی دید من او را بر و بر نگاه میکنم با لبخند گفت: نمیخواهی به من خوش امد بگویی؟
تازه یادم افتاد که چقدر بی ادب شده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اه ببخشید سلام انتظار دیدن تو را نداشتم فکر میکردم …
- بله فکر میکردی سعید است نه؟
سرم را تکان دادم و او گفت: به خاطر همین از ماشین پدر استفاده نکردم چون در ان صورت احتمال داشت در را به رویم باز نکنی.
از تیز هوشی اش خنده ام گرفت.
- سپیده چرا برای دیدنم نیامدی؟
پاسخی نداشتم.
- به هر حال فرقی هم نمیکرد، حالا من امدم. برای چه سرت را بستی؟
تازه یادم افتاد باید خود را به سردرد میزدم. ولی دیگر دیر شده بود. به ارامی ان را باز کردم.
- نمیدانی اینطوری چقدر شبیه …
فهمیدم میخواهد بگوید شبیه کولی ها شدی.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: فکرنمیکنم این راه را امده باشی تا به من بگویی کولی.
از اینکه منظورش را فهمیده بودم خنده اش گرفت، دستش را بالا گرفت و گفت: صبر کن این همه راه را هم نیامده ام تا با تو بحث کنم. سپس روی صندلی کنار تختم نشست و گفت: خوب سپیده برنامه بعدی ات برای زندگی چیست؟
- منظورت چیست؟
- منظورم مشخص است. ایا باز میخواهی مرا سرگردان و اواره کنی؟
هاج و واج نگاهش کردم و با اعتراض گفتم: سیاوش…
و لبم را به دندان گرفتم.
او لبخند زد و گفت: سیاوش بی سیاوش… من امشب به اینجا امده ام تا تکلیف تو را مشخص کنم.
از این حرفش خنده ام گرفت. با تمسخر گفتم: ولی مثل اینکه دفعه قبل گفتی میخواهی تکلیف خودت را مشخص کنی؟
بدون انکه واکنش نشان بدهد با حاضر جوابی گفت: بله ان وقت تکلیف خودم را مشخص کردم ولی حالا نوبت توست.
با همان لحن تمسخرامیز گفتم: خوب بفرمایید تکلیف بنده چیست؟
با نگاه نافذی گفت: تو با من ازدواج خواهی کرد. من تمام تلاش خود را میکنم که تو را خوشبخت کنم.
از حرفش جا خوردم و احساس عصبانیت کردم. با اخم نگاهش کردم ولی سعی کردم با لحن بدی صحبت نکنم پس به ارامی گفتم: این یک درخواست است یا یک حکم؟
گویی منتظر بود حرفی از دهان من بود که تا با سرعت  جوابم را بدهد بی درنگ گفت: هر طور دوست داری تعبیر کن.
سرم را برگرداندم و گفتم: بیخود وقتت را تلف نکن. من قصد ازدواج ندارم.
بلند شد و به طرف پنجره رفت و به ان تکیه داد و گفت: قصد ازدواج نداری و یا نمیخواهی با من ازدواج کنی؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:مگر فرقی هم میکند؟
نفس عمیقی کشید و گفت: سپیده سعی نکن مرا عصبانی کنی جوابم را درست بده.
به راستی لحن او برایم ازار دهنده بود. به او نگاه کردم و گفتم: دفعه قبل هم به تو گفتم نیمتوانم با تو ازدواج کنم. چرا دست از سرم برنمیداری. مگر قطحی دختر امده؟ چرا اذیتم میکنی؟
جلو امد و باز روی صندلی نشست و با لحن سردی گفت: دفعه قبل پای علی در میان بود، با اینکه نمیدانستم تو او را دوست داری و او هم عاشق توست با این حال از تو درخواست ازدواج کردم و تو با عنوان کردن موضوع مهناز مرا در منگنه قرار دادی. بعد از رفتنم به پیشنهاد بهروز جواب مثبت دادی پشیمان شدم که چرا همان روز در بزرگراه برخلاف تصمیمم که اگر دلیل قانع کننده ای نداشتی هردویمان را با ماشین از بین ببرم این کار رو عملی نکردم. ولی بعد وقتی فهمیدم نامزدی ات با بهروز برهم زدی برگشتم تا بخت خود را امتحان کنم،وقتی امدم علی خودش موضوع نامزدی تان را عنوان کرد و گفت که هر دو با علاقه قبلی نامزد شده اید. ولی این بار هیچ ناراحت نشدم و با اینکه زخم دلم تازه شده بود ولی چون علی را از جان بیشتر دوست داشتم واقعیت را قبول کردم. شب عروسی ات با علی با اینکه از ته قلب خوشحال بودم ولی نتوانستم بمانم و تو را در لباس سفید عروسی ببینم. بنابراین تا صبح خود را اواره کوچه و خیابان کردم. ولی پس از مرگ علی و با قولی که به او داده ام دیگر نمیتوانم اجازه بدهم تا با قلب و روح من بازی کنی.
از اعترافاتش گیج شده بودم ولی تحمل شنیدن هم نداشتم به او نگاه کردم . به سردی یخ روی صندلی نشسته بود و در چشمانش شراره ای در حال جهیدن بود. احساس کردم از خشم ان چشمان زیبا میترسم. سیاوش وقتی مرا ساکت دید گفت: خوب چه میگویی؟
اب دهانم را قورت دادم و با ناراحتی گفتم: سیاوش من هنوز علی را فراموش نکرده ام.
چهره اش در هم شد و گفت: تو هیچ وقت هم نباید او را فراموش کنی من از تو خواستم اینده را با من شروع کنی ولی هرگز نمیخواهم گذشته را فراموش کنی. علی در قلب من و تو زنده میماند.
در تنگنا قرار گرفته بودم. از دادن پاسخ مثبت میترسیدم و از ان طفره میرفتم. با ناچاری گفتم: ولی من دوباره ازدواج کرده ام و الان حکم یک بیوه را دارم.
از عصبانیت شروع به خندیدن کرد و با دست بر پیشانی اش فشار اورد ولی ناگهان بلند شد و گفت: راستی که بچه ای! سپیده چرا با حرفهای احمقانه ات باعث عصبانیتم میشوی؟
از خشمش ترسیدم. در او حالتی بود که ناخوداگاه ترس را در دلم بوجود می اورد. بار دیگر روی صندلی نشست و سرم را پایین انداختم.پس از مدتی سکوت او با صدای ارامی پرسید: سپیده با من ازدواج میکنی؟
عقل حکم میداد بگویم بله ولی در دل تردید داشتم. در حالی که سرم پایین بود گفتم: ولی اخر تو خیلی بداخلاقی…
خنده ای کرد و بلند شد و روبرویم ایستاد. در حالی که دستش را زیر چانه ام میگذاشت سرم را بالا اورد و در چشمانم نگاه کرد و گفت: همیشه نه، فقط موقعی که مرا احمق فرض کنند بد اخلاق میشوم.
لبم را به دندان گرفتم. دوباره به طرف پنجره رفت و پشت به من ایستاد. پس از چند لحظه گفت: بلند شو بریم هواخوری.
با تعجب گفتم: این وقت شب؟
- چه اشکالی دارد؟ شب خیابانها خلوت تر است.
- حوصله بیرون رفتن را ندارم.
ولی او بدون توجه به مخالفتم گشتی در اتاق زد و در کمد را باز کرد و مانتوی سبزم را بیرون کشید و ان را به طرفم گرفت.
در یک ان به یاد خوابم افتادم. علی با همین حالت لباس سبزی را به طرفم گرفته بود. با حیرت از تکرار شدن ان در بیداری به سیاوش نگاه کردم. او نگاهم را به نشانه مخالفت تعبیر کرد و بدون توجه به نگاهم مانتو را روی تخت انداخت و روسری طرح داری مناسب با مانتویم انتخاب کرد و به طرفم امد. من به فکر جزئیات خوابم بودم و او مشغول سه گوش کردن روسری بود که خوب هم بلد نبود  این کار را بکند. روسری را روی سرم انداخت و میخواست انرا زیر صورتم گره بزند که روسری را از دستش کشیدم و گفتم: فکر میکنم اگر اینطوری بیرون نیاییم خیلی بهتر باشد چون همه فکر میکنند از دیوانه خانه دختری را دزدیده ای.
با خنده مانتویم را برداشت و ان را گرفت تا بپوشم.
- حالا کی خواست بیرون برود؟
محکم گفت: من و تو … ما
مانتویم را پوشیدم و گفتم: لابد مادر و پدر هم در جریان هستند درست است؟
- بله همه میدانند.
این دومین باری بود که از او رودست میخوردم. ولی این بار خودم نیز میل به رفتن داشتم. با نگرانی نگاهش کردم و پرسیدم: ببینم قصد نداری که برای بازپرسی مرا به پارک چیتگر ببری؟
او در حالی که در اتاق را برایم باز میکرد با خنده بلند گفت: نه دختر شیطون.
یک هفته پس از ملاقات من و سیاوش خاله سیمین و اقای رفیعی به همراه دایی حمید و زن دایی و سیاوش و تمام اقوام مادر به منزل ما امدند. خاله سیمین خود مرا برای سیاوش خواستگاری کرد. به زودی مقدمات فراهم شد. نمیخواستم بار دیگر لباس عروسی بپوشم ولی این بار هم سیاوش با استدلال قوی اش مرا وادار به پوشیدن لباس کرد. وقتی برای بار سوم سر سفره عقد نشستم سیاوش دستم را گرفت و گفت: سپیده سعی میکنم تا خوشبختت کنم. لبخندی زدم و او ادامه داد: خدایا چقدر برای این لحظه صبر کرده بودم. سپس نفس عمیقی کشید. به سیاوش نگاه کردم و او نیز در اینه با لبخند به من نگاه میکرد. موج عشق را در نگاهش دیدم. چشمان گیرای او تمام رفتار مرا زیر نظر داشت. سیاوش خیلی خوش قیافه شده بود. کت و شلوار مشکی  او را خیلی برازنده نشان میداد. بلوز سفیدی به تن داشت و موهایش را به زیبایی اراسته بود. وقتی دید به او خیره شدم چشمکی به من زد و من هم لبخندی به او زدم. سارا و مهناز و سوفیا و زهرا پارچه سفید روی سرم را نگه داشته بودند. با دیدن سفره سفید به یاد روزی افتادم که با علی سر سفره عقد نشسته بودم. به سیاوش نگاه کردم و از فکرم گذشت و نکند یک وقت او را هم از دست بدهم. از تصور چنین چیزی لرزشی وجودم را گرفت و چشمانم را بستم. سیاوش که با دقت متوجه من بود دستش را جلو اورد و دستم را گرفت. از تماس دستش احساس امنیت کردم. سیاوش سرش را جلو اورد و گفت: سپیده چرا گرفته ای؟ اگر حالت خوب نیست بگویم قرصی چیزی برایت بیاورند؟ با اخم به او نگاه کردم و گفتم:اقای دکتر راستش را بگو اگر قرار باشد هر وقت اخم کنم قرص و امپول تجویز کنی همین الان بگو تا از ازدواج با تو صرف نظر کنم. برای اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت و گفت:خیلی خوب عزیزم عصبانی نشو. وقتی عاقد وارد اتاق شد سیاوش صاف نشست ولی دست مرا رها نکرد. در حالی که عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود من به فکر فرو رفته بودم و به خود فکر میکردم و به سرنوشتم. به علی و سیاوش که هر دو را دوست داشتم و به زندگی کوتاه ولی پر پیچ و خمم و به عاقبتم… انقدر در فکر فرو رفته بودم که متوجه نشدم عاقد برای سومین بار خطبه را خوانده و همه چشمها نگران و متفکر به من دوخته شده است. وقتی عاقد برای بار چهارم خطبه را میخواند سیاوش دستم را فشار داد و مرا به خودم اورد. ان موقع متوجه شدم که باید بله را میگفتم. وسط خطبه چهارم بدون توجه گفتم: بله، بله.
و عاقد با گفتن مبارک است انشالله باعث شد دیگران در عین بهت با خنده دست بزنند و هلهله کنند از اینه به سیاوش نگاه کردم احساس کردم از تاخیر من رنگش کمی پریده است. عاقبت ما به عقد هم در امدیم. باز هم به یاد علی افتادم .ولی میدانستم این کار من به منزله خیانت به علی نیست. سیاوش دستم را به طرف صورتش برد و بر ان بوسه زد و سپس حلقه ظریف و زیبایی به انگشتم کرد و سرش را جلو اورد و گفت: سپیده حسابی مرا ترساندی و به قول معروف گربه را دم حجله کشتی.
- برای چی؟
- ترسیدم بله را نگویی.
خندیدم و به شوخی گفتم: خوب اگر بله نمیگفتم چه میشد؟
سیاوش هم با خنده پاسخ داد انوقت با یک امپول هوا به خدمتت میرسیدم.
هر دو خندیدیم، سیاوش نگاه عمیقی بر چهره ام انداخت و گفت: سپیده عزیزم،رویای من همیشه برایم بخند و بدان که هیچ وقت دوست ندارم گرد غم بر چهره ات بنشیند. پس از تمام شدن تشریفات عقد مهناز با صدای اهسته کنار گوشم گفت: سپیده سرگذشت زندگی ات داستان زیبایی خواهد شد. یک روز ان را بنویس.
و من با خنده گفتم: به طور حتم روزی این کار را خواهم کرد. بگذار تا از خوشبختی ام مطمئن شوم ان وقت اقدام میکنم.
مهناز با خنده اهسته به بازویم زد و علی کوچکش را برای بوسیدن من جلو اورد و من او را بغل کردم و به چشمانش نگاه کردم. او نسخه کامل علی بود. سیاوش با لبخند زیبایی به من نگاه کرد. مهناز اهسته به من گفت:ببین از همین حالا حواست باشد. علی داماد خودت است. پس یک دختر مثل خودت به دنیا بیاور.
بار دیگر علی را بوسیدم و ان را به سیاوش که دستانش رو برای گرفتن او جلو اورده بود دادم.
فردای روز عقد هر دو با هم بر سر مزار علی رفتیم. سیاوش خم شد و شاخه ای گل سرخ بر روی اسم او گذاشت. من نیز کنار او نشستم و گلهایی را که با خود اورده بودم را پرپر کردم و سنگ تیره گور او را گلباران کردم. سیاوش پس از خواندن فاتحه ای عکس او را لمس کرد سپس دست مرا گرفت و گفت: علی عزیزم من امانت عشق را تحویل گرفتم و سعی میکنم از ان به خوبی مراقبت کنم. همانطور که خواسته بودی.
من با چشمان اشکبار با روح او خداحافظی کردم تا سفرش را برای رسیدن به معبود شروع کند و دیگر نگران اینده من نباشد.
علی پسر مهناز هر روز بزرگتر میشد و به علی بیشتر شبیه میشد و من امیدواربودم که درست مانند او پاک و جوانمرد باشد ولی عمرش به کوتاهی عمر او نباشد.
یک سال و نیم بعد دخترکی زیبا به دنیا اوردم و نام او را سایه گذاشتم و این را نیز میدانستم که با بزرگ شدن او بار دیگر قصه سپیده تکرار خواهد شد…
نویسنده :
موضوع: بخش هفتم , رمان ,
تاریخ انتشار : دوشنبه 01 اردیبهشت 1393 ساعت: 18:20

بخش نظرات این مطلب
نام :
ایمیل :
سایت :
پیام :
کد امنیتی :
کد امنیتی
رفرش
 
 
کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید