نامه های عاشقانه

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش(نامه نهم)
تعداد بازديد : 145

عزیز من!

روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب های فرو ریزنده باشیم…

شاید بگویی :« در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟ » و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.

« آنکه هرگز نان به اندوه نخورد

و شب را به زاری سپری نساخت

شما را ای نیروهای آسمانی

هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»

گوته

اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند…

و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است…

ما هرگز کهنه نخواهیم شد.

نامه های عاشقانه ی نادرابراهیمی به همسرش(نامه هفتم)
تعداد بازديد : 140

مدتی ست می خواهم از تو خواهش کنم بپذیری که بعض شبهای مهتابی ، علیرغم جمیع مشکلات و مشقات، قدری پیاده راه برویم – دوش به دوش هم -شبگردی…
بی شک بخش های فرسوده ی روح را نوسازی می کند و تن را برای تحمل دشواری ها پر توان.
از این گذشته به هنگام گزمه رفتن های شبانه ، ما فرصت حرف زدن درباره ی بسیاری چیزها را پیدا خواهیم کرد.
نترس بانوی من!
هیچ کس از ما نخواهد پرسید که با هم چه نسبتی داریم و چرا تنگاتنگ هم در خلوت، زیر نور بدر قدم می زنیم.هیچ کس نخواهد پرسید؛ و تنها کسانی خواهند گفت: « این کارها برازنده ی جوانان است» که روح شان پیر شده باشد؛ و چیزی غم انگیز تر از پیری روح وجود ندارد.از مرگ هم صد بار بد تر است.
راستی، طلب فروشگاه محله را تمام و کمال دادم. حالا می توانی با خاطر آسوده از جلوی فروشگاه رد شوی. هیچ نگاهی دیگر نگاه سرزنش بار طلب کاری نخواهد بود. مطمئن باش!
ضمنا همه چیزهایی را هم که فهرست کرده بودی ، تمام وکمال خریدم: برنج، آرد نخود چی، آرد سه صفر، ماکارونی، فلفل سیاه، زرد چوبه، آبغوره، نبات، برگ بو،صابون، مایع ظرفشویی، و دارچین (که چه عطر قدیمی دل انگیزی دارد)…
می بینی که چقدر خوب، من بی حافظه، نام تک تک چیزهایی را که خواسته بودی به خاطر سپرده ام؟
خب…دیگر می توانی قدری آسوده باشی و شبی از همین شبها، پیشنهاد یک پیاده روی کوتاه را به ما بدهی. ما با این که خیلی کار داریم پیشنهاد شما را خواهیم پذیرفت.
عزیز من!
ما هرگز آنقدر بدهکار نخواهیم شد که نتوانیم از پس بدهی هایمان بر آییم، و هرگز آنقدر پیر نخواهیم شد که نتوانیم دوباره متولد شویم.
ما از زمانه عقب نخواهیم ماند، زمانه را به دنبال خود خواهیم کشید.
فقط کافی ست که قدری دیگر هم از نفس نیفتیم…

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش (نامه پنجم)
تعداد بازديد : 202


عزیز من!

« شب عمیق است؛ اما روز از آن هم عمیق تر است. غم عمیق است اما شادی از آن هم عمیق تر است».

دیگر به یاد نمی آورم که این سخن را در جوانی در جایی خوانده ام ، یا در جوانی، خود، آن را در جایی نوشته ام.

اما به هر حال ، این سخنی ست که آن را بسیار دوست می دارم.

دیروز نزدیک غروب، باز دیدمت که غم زده بودی و در خود.

من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی کنم؛ چرا که می دانم هیچ چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی کند و الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر، طاغی و سرکش و بد لگام.

هر قدر که به غم میدان بدهی ، میدان می طلبد ، و باز هم بیشتر ، و بیشتر…

هر قدر در برابرش کوتاه بیایی ، قد می کشد، سلطه می طلبد، و له می کند…

غم ، هرگز عقب نمی نشیند مگر آن که به عقب برانی اش نمی گریزد مگر آن که بگریزانی اش.

آرام نمی گیرد مگر آن که بی رحمانه سر کوبش کنی…

غم، هر گز از تهاجم خسته نمی شود.

و هر گز به صلح دوستانه رضا نمی دهد.

و چون پیش آمد و تمامی روح را گرفت، انسان بیهوده می شود، و بی اعتبار، و نا انسان، و ذلیل غم، و مصلوب بی سبب.

من مثل تو می دانم که در جهانی این گونه دردمند، بی دردی آن کس که می تواند گلیم خود را از دریای اندوه بیرون بکشد و سبکبارانه و شادمانه برساحل بنشیند، یک بی دردیِ درد منشانه است، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی، و اسباب سر افکندگی انسان.

آن گونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بل فقط به معنای نداشتن تفکر است و احساس و ادراک؛ و با این همه گفتم که ،برای دگرگون کردن جهانی چنین افسرده و غم زده، و شفا دادن جهانی چنین درد مند طبیب حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید،و دقایق معدود نشاط را از سال های طولانی حیات بگیرد.

چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.

اگر در اعماق آن، حتی لبخندی محو ببینند ، نیروی بالندگی شان چندین برابر می شود.

به صدای خنده ی بچه ها گوش بسپار، و به صدای درد ناک گریستنشان ، تا بدانی که این سخنی چندان پریشان نیست.

عزیز من!

این بیمار کودک صفت خانه ی خویش را از یاد مران!

من محتاج آن لحظه های دلنشین لبخندم – لبخندی در قلب – علی رغم همه چیز.

 

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش(نامه ششم)
تعداد بازديد : 162

همراه همدل من!

در زندگی لحظه های سختی وجود دارد.

لحظه های بسیار سخت و طاقت سوزی که عبور از درون این لحظه ها بدون ضربه زدن به حرمت و قداست زندگی مشترک ، به نظر امری ناممکن میرسد…

ما کوشیده ایم -خدا را شکر- که از قلب این لحظه ها ، بارها و بارها بگذریم و چیزی را که به معنای حیات ماست، و رویای ما به مخاطره نیندازیم.

ما به دلیل بافت پیچیده زندگی مان، هزرا بار مجبور شدیم کوچه ای تنگ و طولانی و زر ورقی را بپیماییم ، بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.

ما در این کوچه بسیار آشنا ، حتی بارها مجبور به دویدن شدیم و چه خوب و ماهرانه دویدیم.

انگار کن بر پل صراط…

نامه های عاشقانه ی نادر ابراهیمی به همسرش(نامه چهارم)
تعداد بازديد : 154

همقدم همیشگی من!

مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.

هرگز پیش نخواهد آمد.

آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است

مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.

و مطمئن باش چنان می روم که بدانم – به دقت – که چه چیز ها این زمان تو را زخم می زند.

تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.

ما باید درست بشویم.

ما باید تغییر کنیم…

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش (نامه اول)
تعداد بازديد : 118

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم  که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.

پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه   بیابد و دائما بیازاردمان.

رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.

و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.

در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید  در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

نامه اول

ای عزیز!

راست می گویم.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام  که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته  باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…

و آن پنجره تویی ای عزیز!

آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…

این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.

اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.

و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.

اما چه می توان کرد؟

تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.

و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.

می دانم.

اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.

در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…

نامه های عاشقانه ی نادر ابراهیمی به همسرش(نامه چهارم)
تعداد بازديد : 99

همقدم همیشگی من!

مطمئن باش هرگز پیش نخواهد آمد که تو را دانسته بیازارم یا به خشم بیاورم.

هرگز پیش نخواهد آمد.

آنچه در چند روز گذشته تو را رنجیده خاطر و دل آزرده کرده است

مرا، بسیار بیش از تو به افسردگی کشانده است.

و مطمئن باش چنان می روم که بدانم – به دقت – که چه چیز ها این زمان تو را زخم می زند.

تا از این پس، حتی نا دانسته نیز تو را نیازارم.

ما باید درست بشویم.

ما باید تغییر کنیم…

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش (نامه اول)
تعداد بازديد : 123

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم  که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.

پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه   بیابد و دائما بیازاردمان.

رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.

و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.

در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید  در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

نامه اول

ای عزیز!

راست می گویم.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام  که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته  باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…

و آن پنجره تویی ای عزیز!

آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…

این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.

اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.

و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.

اما چه می توان کرد؟

تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.

و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.

می دانم.

اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.

در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…

نامه های عاشقانه نادر ابراهیمی به همسرش (نامه دوم)
تعداد بازديد : 171

بانوی بزرگوار من!

عطرآگین باد و بماناد فضای امروز خانه مان.

و فضای خانه مان ، همیشه ، در چنین روزی که روز عزیز ولادت پر برکت تو برای خانواده ی کوچک ماست…

 

(نادراراهیمی نامه دوم را به مناسبت سالروز تولد همسرشان نگاشته. نامه ای بسیار کوتاه اما پر معنی.)

نامه های عاشقانه نادرابراهیمی به همسرش (نامه اول)
تعداد بازديد : 185

آن روز ها که تازه تمرین خطاطی را شروع کرده بودم ، حدود سالهای ۶۳-۶۵ ، به هنگام نوشتن، در تنهایی در فضایی که بوی تلخ مرکب ایرانی در آن می پیچید و صدای سنتی قلم نی، تسکین دهنده خاطرم می شد که گرد ملالی چون غبار بسیار نرم بر کل آن نشسته بود غالبا به یاد همسرم می افتادم  که او نیز همچون من و شاید نه همچون من اما به شکلی، گهگاه و بیش از گهگاه، دلگرفتگی قلبش را خاکستری می کرد و می کوشیدم که با جستجو به امید رسیدن به ریشه های گیاه بالنده و سر سخت اندوه، و دانستن اینکه این روینده ی بی پروا از چه چیزها تغذیه می کند و شناختن شرایط رشد و دوامش را نه آنکه نابود کنم بل زیر سلطه و در اختیار بگیرم.

پس یکی از خوبترین راه های رسیدن به این مقصود را در این دیدم که متن تمرین های خطاطی ام را تا آنجا که مقدور باشد اختصاص دهم به نامه های کوتاهی برای همسرم و در این نامه ها بپردازم تا سرحد ممکن به تک تک مسایلی که محتمل بود ما را و قلب هایمان را آزرده کند؛ و دست رد به سینه ی زورآوری های ناحقی بزنم که نمی بایست بر زندگی خوب ما تسلطی مستبدانه   بیابد و دائما بیازاردمان.

رفته رفته عادتم شد که تمرین نستعلیق را از روی سرمشق استادم بنویسم و شکسته را به میل خودم خطاب به همسرم، در باب خرده و کلان مسایلی که زندگی مان داشت و گمان می کنم که هر زندگی سالمی در شرایطی می تواند داشته باشد.

و این شد که تدریجا تعداد این نامه ها که نگاهی هم داشتند به جریان های عادی زندگی رو به فزونی نهاد تا آنجا که فکر کردم این مجموعه شاید فقط نامه های من به همسرم نباشد، بل سخنان بسیاری از همسران به همسرانشان باشد و به همین دلیل به فکر باز نویسی و چاپ و انتشار آنها افتادم.

در سال شصت وشش، عمده ی توانم را برای تنظیم و ترتیب این نامه ها به کار گرفتم؛ و اینک این هدیه ی راستین ماست – من و همسرم – به همه ی کسانی که این نامه ها می تواند از زبان ایشان نیز بوده باشد لااقل گهگاه، اگرنه همیشه و مشکل گشای ایشان به همین گونه.و شاید  در لحظه هایی به ضرورت غم را عقب بنشاند، آنقدر که امکان به آسودگی نفس کشیدن پدید آید.

 

نامه اول

ای عزیز!

راست می گویم.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

قلمم را دیده ام چنان که گویی بخشی از دست راست من است ؛ و کاغذ را.

من هرگز یک قدم جلوتر از آنجا که هستم را ندیده ام.

من اینجا «من» را دیده ام  که اسیر زندان بزرگ نوشتن بوده است، همیشه ی خدا، که زندان را پذیرفته  باور کرده، اصل بودن پنداشته، به آن معتاد شده، و به تنها پنجره اش که بسیار بالاست دل خوش کرده…

و آن پنجره تویی ای عزیز!

آن پنجره ، آن در، آن میله ها، و جمیع صداهایی که از دور دستها می آیند تا لحظه ای، پروانه وش، بر بوته ی ذهن من بنشینند، تویی…

این ، می دانم که مدح مطلوبی نیست.

اما عین حقیقت است که تو مهربان ترین زندانبان تاریخی.

و آنقدر که تو گرفتار زندانی خویشتنی این زندانی، اسیر تو نیست که ای کاش بود در خدمت تو، مرید تو، بنده ی تو و این همه در بند نوشتن نبود.

اما چه می توان کرد؟

تو تیماردار مردی هستی که هرگز نتوانست از خویشتن، بیرون بیاید.

و این، برای خوب ترین و صبور ترین زن جهان نیز آسان نیست.

می دانم.

اینک این نامه ها شاید باعث شود که در هوای تو قدمی بزنم.

در حضور تو زانو بزنم سر در برابرت فرود آورم و بگویم: هر چه هستی همانی که می بایست باشی، و بیش از آنی، و بسیار بیش از آن.

به لیاقت تقسیم نکردند و الا سهم من، در این میان با این قلم و محو نوشتن بودن، سهم بسیار ناچیزی بود: شاید بهترین قلم دنیا؛ اما نه بهترین همسر دنیا…

کسب درامد


 کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید  کلیک کنید و لذت ببرید