داستان کوتاه “نگار” (قسمت دوم)
تعداد بازديد : 126
صبح از راه میرسه و نگار از خواب بیدار میشه و خوشحال به نظر میرسه چون دیشب یه خواب خیلی خوب دیده که خیلی دوست داشت این خواب به واقعیت میرسید.
از اتاق میزنه بیرون با مادرش روبه رو میشه صبح بخیر میگه و میره دست و صورتشو می شوره و به سمت میز صبحانه میاد.
همه دور میز جمع هستند به همشون صبح بخیر میگه و پشت میز میشینه و شروع می کنند به صبحانه خوردن مشغول صبحانه خوردن هستند که تلفن خونه به صدا در میاد نگین خواهر کوچک نگارکه یک سال ازش کوچکتره میره گوشی رو بر می داره:
__الو
سودابه__الو سلام نگین جان مادرت خونه هست؟
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب
نویسنده : ilove
موضوع: بخش اول , داستان عاشقانه ,
تاریخ انتشار : چهارشنبه 07 خرداد 1393 ساعت: 20:01
برچسب ها : داستان عاشقانه , داستان کوتاه , داستان کوتاه نگار , داستانک , دوست داشتن , عشق , غم , گریه ,